گور

بر شاخه های درخت غار
دو کبوتر
تاریک دیدم
یکی خورشید بود وآن دیگری ماه

همسایه های کوچک
با آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود

در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید

در گلوگاه من
چنین گفت ماه

ومن که زمین را بر گرده خویش
داشتم و پیش می رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود و دختر هیچکس نبود

عقابان کوچک
به آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید

در گلوگاه من
چنین گفت ماه

بر شاخساران
درخت غار دو کبوتر عریان دیدم
یکی دیگری بود و هردو هیچ نبودند

#لورکا
لینک تلگرام

آه

هر ترانه
تالابی است
از عشق.

هر ستاره
تالابی است
از زمان.
زمان
بسته در یک گره.

هر آه
تالابی است
از یک فریاد.

#فدریکو_گارسیا_لورکا 

لینک تلگرام

هذیان

هذیانم را دنبال می‌کنم، اتاق‌ها، خیابان‌ها
کورمال‌کورمال به‌درون راه‌روهای زمان می‌روم
از پلّه‌ها بالا می‌روم و پایین می‌آیم
بی‌آن‌که تکان بخورم با دست دیوارها را می‌جویم
به نقطه‌ی آغاز بازمی‌گردم
چهره‌ی تو را می‌جویم
به میان کوچه‌های هستی‌ام می‌روم
در زیر آفتابی بی‌زمان
و در کنار من
تو چون درختی راه می‌روی
تو چون رودی راه می‌روی
تو چون سنبله‌ی گندم در دست‌های من رشد می‌کنی
تو چون سنجابی در دست‌های من می‌لرزی
تو چون هزاران پرنده می‌پریخنده‌ی تو بر من می‌پاشد
سرِ تو چون ستاره‌ی کوچکی‌ست در دست‌های من
آن‌گاه که تو لبخندزنان نارنج می‌خوری
جهان دوباره سبز می‌شود
جهان دگرگون می‌شود…

 #اکتاویو_پاز

دوست

تولدت مبارک د_الف(هر تولد اشارتیست به ادامه حیات و امید)

تو را دوست دارم!
مانند هرچیزِ باارزش و پنهانی
که باید
مخفیانه دوست داشت!
درست، مابینِ سایه و روح...

تو را دوست دارم!
مانند بوته‌ای گل،
که هرگز شکوفا نمی‌شود
اما نورِ گل‌هایی ‌پنهان را
در خود حمل می‌کند
و به لطفِ عشقِ تو،
عطرش
برخاسته از زمین
در وجودم‌
پنهان
زندگی می‌کند...

تو را دوست دارم!
بی‌آنکه بدانم
چگونه، از کی و از کجا...

تو را دوست دارم!
بی‌هیچ پیچیدگی، بی‌هیچ غرور....

تو را دوست دارم!
چون راهِ دیگری نمی‌شناسم؛
تنها می‌دانم
نخواهم بود،
اگر تو نباشی...

آنچنان نزدیکی
که دست‌هایت بر سینه‌ام
گویی دست‌های منند!
تو چشم‌هایت را می‌بندی،
این منم که به خواب می‌روم‌...

#پابلو_نرودا
#تقدیم_به_د_الف

حضور تو

آری، منی که در میان تمام دشت‌های کیهانی
ستاه‌ای دیگر ندارم،
قطعه زمینی را دوست می‌دارم که تو هستی.
جهان، تو هستی که آنرا تکرار می‌کنی و افزون می‌کنی.

در چشمان درشتت نوری‌ست
که از ستارگانی مغلوب به تو می رسد
راه‌ها هستند که زیر پوستت صدا می‌کنند،
راه‌هایی که در باران، شهاب از آن‌ها گذر کرده است.

پهلوهایت برای من تمامی ماه بود،
و خورشید، لذت دهان ژرفت،
و روشنایی سوزان و تمامی شهد در تاریکی.

قلب تو بود که با شعاع‌های ممتد سرخ سوخته بود،
با بوسه، شکل آتش ترا  طی کردم
سیارۀ کوچک من، جغرافی، کبوتر.


#پابلو_نرودا

لینک تلگرام

اگر شاعر بودم

اگر شاعر بودم
از عشق برای چشمان خالص‌ات 
که همچو آبی خالص در حوضی مرمرین است, شعری می‌سرودم.

و در شعر آبم این چیزی بود که می‌نوشتم:

"چشمان‌ات را می‌شناسم از آن‌که مرا پاسخی نمی‌دهند
تنها می‌نگرند و هنگام که می‌بینند
سوالی نمی‌پرسند
چشمان خالص‌ات, آرام و پر نورند
نوری خوب از دنیایی شکوفان
که روزگاری از چشمان مادرم دیده‌ام."

#آنتونیو_ماچادو

لینک تلگرام

 

صدای پا

صدایت را فراموش کرده ام ،
صدای شادت را ..!
چشمانت را از یاد برده ام
با خاطرات مبهم از تو
چنان آمیخته ام
که گلی با عطرش !
 
من عشقت را فراموش کرده ام
اماهنوز
پشت هر پنجره ای
چون تصویری گذرا
می بینمت !
به خاطر تو ،
عطرِ سنگینِ تابستان
عذابم می دهد !
به خاطر تو
دیگربار
به جستجوی آرزوهای خفته برمی آیم :
شهاب ها ..!
سنگ های آسمانی ..!

#پابلو_نرودا

لینک تلگرام

قصیده اشک ها

پنجره‌ی مهتابی را بسته‌ام
چرا که نمی‌خواهم زاری‌ها را بشنوم.
با این همه، از پس دیوارهای خاکستر
هیچ به جز زاری نمی‌توان شنید.
فرشته‌گانی که آواز بخوانند انگشت شمارند
سگانی که بلایند انگشت شمارند
هزار ساز در کف من می‌گنجد.
اما زاری سگی سترگ است
اما زاری فرشته‌یی سترگ است
زاری سازی سترگ است.
زاری باد را به سر نیزه زخم می‌زند
و به جز زاری هیچ نمی‌توان شنید.


فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه احمد شاملو

تماشا. پابلو نرودا


مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم
که گیسوانت را یک به یک 
شعری باید و ستایشی
دیگران
معشوق را مایملک خویش می‌پندارند
اما من
تنها می‌خواهم تماشایت کنم

در ایتالیا تو را مدوسا صدا می‌کنند
به خاطر موهایت
قلب من
آستانه ی گیسوانت را، یک به یک می‌شناسد 
آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می‌کنی

فراموشم مکن!
و بخاطر آور که عاشقت هستم
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم
موهای تو
این سوگواران سرگردان بافته
راه را نشانم خواهند داد
به شرط آنکه، دریغشان مکنی...

پابلو نرودا

لینک تلگرام

 

سایه ها- خوزه آنخل والنته

سایه ها

از درونم سر بر می کشند

شب برافراشته می شود آرام آرام .

خورشیدی تاریک

تشعشعش فروکاسته می شود

و دَوَران

ما را به خود می خواند

ورای زمان .

با من بگو !

آنگاه که بر کرانه ی آب ها نشسته ام

نظاره گر سایه هایی که سراغم می آیند

با من بگو !

آیا خاطرات محو ناشدنی ات از بین خواهند رفت ؟

 

“برگردان : مهیار مظلومی”

لینک تلگرام

نام تو

تقدیم به مخاطب خاص   د_ الف                    تولدت مبارک 

نامت‌ را در شبی‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌

ستارگان برای سرکشیدن ماه طلوع می کنند

و سایه های مبهم می خسبند

خود را تهی‌ از ساز و شعف‌ می‌ بینم‌

ساعتی‌ مجنون‌ که‌ لحظه‌های‌ مرده‌ را زنگ‌ می‌ زند

نامت‌ را در این‌ شب‌ تار بر زبان‌ می‌آورم

‌نامی‌ که‌ طنینی‌ همیشگی‌ دارد

فراتر از تمام ستارگان‌

و پُرشکوه ‌تر از نم‌ نم‌ باران .

آیا تو را چون‌ آن‌ روزهای‌ ناب‌

دوست‌ خواهم‌ داشت؟

 وقتی‌ که‌ مه‌ فرونشیند

کدام‌ کشف‌ تازه‌ انتظار مرا می‌کشَد؟

 آیا بی‌ دغدغه‌ تر از این‌ خواهم‌ بود؟

دست‌هایم‌ بَرگچه‌های‌ ماه‌ را فرو می‌ریزند .

لورکا

” برگردان : یغما گلرویی “

اندیشه- ویکتور خارا

تقدیم به ن-آ

در راهم به سوی کار،
به تو می‌اندیشم .

در گذر از خیابان‌های شهر
به تو می‌اندیشم.

از میان پنجره های بخارکرده،
به چهره‌ها که می‌نگرم
(چهره‌های آنانی که نه می‌دانم کیستند و نه کدامین سو می‌روند) ،
به تو می‌اندیشم عشق من!
به تو می‌اندیشم، به تو ای همراه زندگیم _
و به آینده
به تلخکامی‌ها و خوشی‌ها
به این که می‌توانیم تنها باشیم
و آغاز قصه ای را بسازیم
قصه ای که سرانجامش را نمی دانیم.

نامت‌ را در شبی‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌

ستارگان‌
برای‌ سرکشیدن‌ ماه‌ طلوع‌ می‌کنند
و سایه‌های‌ مبهم‌
می‌خسبند
خود را تهی‌ از ساز شعف‌ می‌بینم‌
ساعتی‌ مجنون‌ که‌ لحظه‌های‌ مُرده‌ را زنگ‌ می‌زند
نامت‌ را در این‌ شب‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌
نامی‌ که‌ طنینی‌ همیشگی‌ دارد
فراتر از تمام‌ِ ستارگان‌ُ
پرشکوه‌تر از نم‌نم‌ باران‌
آیا تو را چون‌ آن‌ روزهای‌ ناب‌
دوست‌ خواهم‌ داشت؟
وقتی‌ که‌ مه‌ فرونشیند
کدام‌ کشف‌ تازه‌ انتظار مرا می‌کشد؟
آیا بی‌دغدغه‌تر از این‌ خواهم‌ بود؟
دست‌هایم‌ بَرگچه‌های‌ ماه‌ را فرو می‌ریزند

فدریکو گارسیا لورکا

پدرو سالیناس

نمی‌خواهم برای زیستن 
جزایر، قصرها و برجها را. 
چه لذتی فراتر از 
زیستن در ضمایر! 
 اكنون دگر بركن لباست را 
نشانیها و تصاویر را.   
من،
 تورا اینگونه نمی‌خواهم 
هماره در هیبت دیگری، 
دخترِ همیشه از چیزی. 
تو را ناب می‌خواهم، آزاد 
تو؛ بی هیچ كاستی. 
می‌دانم آنگاه كه بخوانم تو را میان همه جهانانیان، 
تنها تو، تو خواهی بود.
 و آنگاه كه بپرسی مرا،
 اوكه تو را می‌خواند كیست؟ 
او كه تو را از آن خویش می‌خواهد. 
مدفون خواهم ساخت نامها را، 
عناوین را، تاریخ را. 
همه چیز را درهم خواهم شكست 
تمامی ‌آنچه را كه پیش از زادن بر من آوار كرده‌اند.
و به گاه ورود  به گمنامی ‌و عریانی ابدی سنگ و جهان 
تو را خواهم گفت: 
”من تو را می‌خواهم، این منم.“

لینک تلگرام

 

ستایش


مجال ستایش موهایت ندارم
باید برای تک تک آن نغمه ها سر دهم
دیگر عاشقان تو را به چشم دیگر می طلبند اما
تنها آرزوی من آرایش موهای توست

تو و من ، چون سنگِ مزار فرو می افتیم
و این گونه ، عشق نافرجام ما
چون هستی جاویدانِ خاک ، پایاست

دوست می دارم آن وجب خاکی که تو هستی
من که در مراتع سبز ِ افلاک
ستاره ای ندارم ، این تکرار ِ توست
تو ، تکثیر دنیای من.

در چشمان ِ درشت ِ تو نوری است
که از سیارات مغلوب به من می تابد
بر پوست تو ، بغض ِ راه هایی می تپد
هم مسیر ِ شهاب و تندر ِ باران
منحنی کمرت قرص مهتاب ِ من شد
و خورشید ، حلاوت دهان ژرف تو
نور سوزان و عسل ِ سایه ها
من در خفا ، میان سایه و روح دوستت دارم.

پابلونرودا


احمد پوری

 

بیداری_زندگی

 

چگونه بی درد بیدار شوم؟
بی دلهره آغاز کنم؟
رؤیایم مرا به سرزمینی برد
که در آن زندگی وجود ندارد
و من می مانم
بی روح،
بی احساس

چگونه تکرار کنم؟
روزها را از پس دیگری،
افسانه ی ناتمامم را،
چگونه تحمل کنم؟
تصویر رنج های فردا را،
با دشواری های امروز؟

چگونه مراقب خود باشم؟
با زخم هایی که سر باز می کنند
و حادثه ها،
دلیل این زخم ها،
همیشه در من زنده می مانند،
حادثه هایی شبیه زمین،
شبیه دیوانگی کبود زمین،
و زخم دیگری که بر خود روا داشته ام،
هر ساعت شکنجه می کند،
بی گناهی را که دیگر من نیستم.

کسی پاسخ نمی دهد،
زندگی بی رحم است.

 

کارلوس دروموند دِآندراده
ترجمه الهام عسکری

 

 

 

وصیت نامه- ویکتور خارا

 پنج هزار نفر این جاییم 

  در این بخش کوچک شهر

  چه دشوار است سرودی سرکردن

   آن‌گاه که وحشت را آواز می‌خوانیم

  وحشت آن‌که من زنده‌ام

    وحشت آن‌که می‌میرم من

    خود را در انبوه این همه دیدن

     و در میان این لحظه‌های بی‌شمار ابدیت

     که در آن سکوت و فریاد هست

      لحظه پایان آوازم رقم می‌خورد.

 

کنون، کوچکِ من
شاخه های پیچکِ گل را هدیه کن
و سینه های عطرانگیزت را
به دمی که می تازد
غم باد
و پروانه ها را لگدکوب می کند.

دوستت دارم
و
شادمانی من
می گزد لبانِ نرم تو را.

گرانه و سنگین بود
این
به من عادت کردن ات.

عادت به روح منزوی و وحشی من
و نامم
که از آن گریزانند همه ...
مدیدی هست
ای مروارید تک
تو را عاشقم
و
تو را چون بانوی کهکشان باور دارم.

گل های شادی را از کوهپایه می چینم
فندق های سیاه تو را
و سبدهایی از حصیر جنگل
پر از بوسه ها
با تو چنان می کنم
که بهار
با درختان گیلاس.

پابلو نرودا

 

دلاور

در پایان جنگ وفتی جنگجو کشته شد

مردی بر بالینش آمد و گفت: نمیر دوستت دارم

اما افسوس جسد بی جان بر جای ماند

دو مرد نزدیکش نزدیکش آمدند و تکرار کردند 

ما را ترک نکن، شجاع باش، برگرد

اما افسوس جسد بی جان بر جای ماند

سپس بیست، صد هزار، پانصدهزار آمدند و تکرار کردند

آیا این همه عشق نمی تواند کاری علیه مرگ انجام دهد؟

اما افسوس جسد بی جان بر جای ماند

پس میلیون ها تن جمع شدند احاطه اش کردند و تمامشان فریاد زدند:

برادر ما را ترک نکن!

اما افسوس جسد بی جان بر جای ماند

پس تمام مردان روی زمین جمع شدند

جسم غمگین آنها را دید و حرکت کرد

به آرامی برخاست و اولین نفر را بوسید

و بعد به راه افتاد...

 

سزار والیه خو

لینک تلگرام

اگر بدنیا نمی آمدم

هر یک از استخوانهایم از آن دیگری است؛

و شاید که آنها را دزدیده ام...

و فکر می کنم اگر من به دنیا نیامده بودم

شاید فقیر دیگری می توانست قهوۀ خود را بنوشد..

در این ساعت سرد هنگامی که زمین،

بوی غبار انسانی را می دهد و چنین غمگین است،

ای کاش می توانستم بر تمامی درها بکوبم

واز کسی، نمی دانم چه کس، تقاضای بخشایش کنم

و برایش نان های کوچک تازه بپزم

اینجا

در تنور قلبم

 

سزار والیه خو

پمجشنبه

در پاریس می میرم ، در کولاک باران
به روزی که هم اکنون نیز در خاطر من است
در پاریس می میرم و این آزارم نمی دهد
حتم در پنجشنبه روزی چون امروز ، در خزانی .
پنج شنبه خواهد بود چرا که امروز نیز پنج شنبه است
و همین حالا هم که دارم این سطرها را می نویسم
شانه هایم را به دست مصیبت سپرده ام .
هیچ گاه چون امروز چنین راه خود را کج نکرده ام
و سفرم را
در راه هایی که در آن تنهای تنهایم ، چنین در پیش نگرفته ام .
سزار وایه خو مرده است . گرفتندش !
و با آن که کاری به کارشان نداشت
همگی با ترکه و طناب به تنش کوفتند .
شهود واقعه به قرار ذیل اند :
پنچ شنبه ها ، استخوان شانه ها ، تنهایی ، باران و جاده ها .

سزار وایه خو
برگردان:محمدرضا فرزاد

انتظار-نونو ژودیس

و چنین است که می‌رسم به این کرانه‌
که تنها مردگان در انتظار من‌اند
از لابلای درختان نگاهم می‌کنند
برگ‌های خشک
دستانِ پیش آمده‌ی آنهاست

می‌نشینم بر سنگ رودخانه
و گوش می‌سپارم به گلایه‌هایشان
می‌گویم:
«هیچ چیز نمی‌تواند آرامتان کند.»
و گریه‌هاشان جاری می‌شود با آب،
در پژواک جریان رود

چرا زورق بازگشت تأخیر کرده‌است؟
چه باید کرد
اینجا در این کرانه‌ که مردگان همراه من‌اند؟

افق خالی‌ست.
تنها ابری سرگردان فرامی‌خواندَم
با نشانی سفید
چنان که انگار می‌توان سوار شد بر ابر

ترجمه-سارا سمیعی

عشق ناممکن_مارتا ریورا گاریدو

عاشق زنی مشو که می خواند
که زیاد گوش می دهد
زنی که می نویسد
عاشق زنی مشو که فرهیخته است
افسونگر، وهم آگین، دیوانه
عاشق زنی مشو که می اندیشد
که می داند که داناست، که توانِ پرواز دارد
به زنی که خود را باور دارد
عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن می خندد یا می گرید
که قادر است روحش را به جسم بدل کند
و از آن بیشتر عاشق شعر است
(اینان خطرناک ترین ها هستند)
و یا زنی که می تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد
و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد

عاشق زنی مشو که پُر، مفرح، هشیار، نافرمان و جواب ده است
که پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی
چرا که وقتی عاشق زنی از این دست می شوی
که با تو بماند یا نه
که عاشق تو باشد یا نه
ازاینگونه زن بازگشتِ به عقب ممکن نیست
هرگز ..

مارتا ریورا گاریدو

 

میگوئل هرناندز

نیاز دارم به شنیدن صدای تو،
اشتیاق به بودن در کنار تو،
و درد سودا زده ای
از سر نبودن نشانه های باز آمدن تو.

شکیبایی، شکنجه من است،
نیازی مبرم دارم به تو، ای پرنده عشق،
به مهر تابناکت بر روز یخزده ام،
به دست یاری دهنده ات بر زخم هایم

که راویشان هستم.

آه، نیاز، درد، اشتیاق!
بوسه های پر دوامت، مایه حیات من،
ناکامم بگذار تا بمیرم با بهار.

از وقتی که رفته ای، گل من، دوست دارم که باز آیی،
تا آرام کنی معبد اندیشه را
که با نور ازلیش نابود می کند مرا

شب-خوزه ایمیلیو پاچکو


عناصر شب

حکمران مطلقی است تابستان

که روز ها را به تاراج خود برده است .

درون دره ی واپسین

ویرانی سرازیر گشته .

میان شهرهای برباد رفته ، خاکسترها زبانه می کشند .

باران بند آمده

جنگل می درخشد .

شب به سوی تابستان رها شده است .

واژگان در راستای نسیم شکست خورده اند .

نه جنبشی دارند نه خروشی .

سبزینه های خاک ، آهکین گشته اند .

هیچ آبی در راسته ی غمگین خویش به چشمه ای نمی پیوندد .

هیچ استخوان عقابی به یاری بال هایش نمی شتابد

ترجمه-ابوذر کردی

متفکر-گابریل میسترال

 

چانه اش روي دستي زمخت

" متفكر " به ياد مي آورد

قامتش وقف گور شده است.

قامتي از جنس تقدير

برهنه در برابر سرنوشت

و بيزار از مرگ

كه در گذران بهار پر شور خويش

از زيبايي و عشق بر خود لرزيده

و اينك

در پاييزش

غرق در حقيقت و اندوه است.

 

از خاطرش مي گذرد كه بايد در برنز جان بدهد

ان گاه كه شب فرا مي رسد،

اضطراب بر عضله هاي كشيده اش شيار مي اندازد

حفره هاي اندامش از ترس لبريز مي شود

و مثل برگ پاييزي ترك مي خورد

با صداي خداوندگاري كه او را به درون برنز فرا مي خواند...

 

روي دشتي كه غرق در آتش آفتاب است

نه درختي در خود تنيده

و نه شيري زخمي وجود دارد

كه به اندازه اين مرد در خود فرو رفته باشد

مردي كه به مرگ مي انديشد

 

ترجمه-حميد كريم خاني

شرم


نگاهم كه مي كني زيبا مي شوم

مثل علف زير شبنم

و نيزارهاي بلند

چهره ي حيرت زده ي مرا نخواهند شناخت

آنگاه كه از رودخانه مي گذرم.

از دهان غمگينم شرم دارم

از صداي شكسته و زانوان سر سختم.

از وقتي كه آمدي و نگاهم كردي

خود را در مانده و عريان احساس مي كنم.

سنگ سر راه نيست

آن كس كه محروم تر از روشناي سپيده دمش يافتي

اين زن رو به سوي روشنايي دارد

و تو براي شنيدن آوازش

سرت را بالا گرفتي.

سكوت مي كنم

تا آن ها كه از دشت عبور مي كنند

از درخشش پيشاني زبرم

و لرزش دست هايم

خوشبختي ام را در نيابند.

شب است

شبنم از روي علف مي غلتد

به من نگاه كن

با من به مهرباني سخن بگو

فردا

هنگام عبور از رودخانه

آن كس را كه ديده بودي

با بوسه ي تو زيبا خواهد شد.

 گابریل میسترال

سرود پسری با هفت دل-لورکا

 

هفت دل دارم

دل هایی است بر دامنم

اما دل من در میان آنها نیست.

در کوه های بلند، مادر

آن جا که گاه به باد بر می خورم

هفت دختر با دستانی بلند

مرا در آیینه هایشان بردند

جهان را با نغمه پیموده ام

با دهانی که هفت گلبرگ دارد

با قایق های ارغوانی

بی هیچ پارویی، بادبانی.

در دشت هایی زیسته ام

از آن دیگران

و رازهایی که در گلو داشتم

بی اختیار برگشوده ام

مادر کوه های بلند

وقتی قلب من بر قله پژواک آنها بر می آید

در برگی از خاطرات ستاره ای

با باد در هم می شوم

هفت دل

دل هایی است بر دامنم

اما دل من در میان آنها نیست

ترجمه احمد پوری

می خواهم بمیرم-لورکا

باز می گردم

برای بال هایم

بگذار باز گردم!

می خواهم بمیرم

در سرزمین سپیده دمان

می خواهم بمیرم

در سرزمین دیروز!

باز می گردم

برای بال هایم

بگذار بازگردم!

می خواهم بمیرم

در سرزمین نهایت ها

می خواهم بمیرم

دور از چشم

دریا

ترجمه : احمد پوری

یک صد سوار-لورکا

در این خانه سپید
عذاب ابدی انسان به پایان می رسد

 

یک صد اسب سم بر زمین می کوبند
سوارنشان همه مرده

زیر ستاره های لرزان
چراغ های نفتی
دامن ابریشم زن
بر روی ساق های مسی اش می لرزد

یک صد اسب سم بر زمین می کوبند
سوارنشان همه مرده

سایه های دراز و سیاه
از افق های ابرآلود سر می رسند
سیم باس گیتاری
پاره می شود

یک صد اسب سم بر زمین می کوبند
سوارنشان همه مرده

ترجمه: احمد پوری

لینک تلگرام