لحظه

آن لحظه ملکوتی وهم آور را یادم هست
تو مقابل دیدگان من ایستاده ای
به مدیدی ات یک تئاتر کوتاه
و چه نبوغ ناب و زیبایی می خواهد که
در افسردگی کابوس وار ثانیه ها
در ازدحام پر استرس یک رویا
در یک خیابان شلوغ
دستی مرا از آن ور خیابان
با یک نغمه معشوقانه صدا بکند
و رویای یک کرانه ی عاشقانه را به تجسم ام بدهد
 
حالا سال ها گذشته و  
یک روز طوفانی یاغی با گردبادهای اش
بر من نازل شد
و رویاهای مرا با خود برد
و من لطافت نغمه ی صدای مهربان تو را
و تجسم های سماوی را فراموش کرده ام
در خاموشی ترس از شکنجه
وقتی که اسیری
و در لرزش مردمک یک چشم
چند ثانیه قبل از گریستن
 
روزهای ساکت من را
خاکستری کردند
بدون خدا ، بدون پیامبر
بدون اشک
بدون عشق
بدون زندگی

ولی با خدایی ات نغمه ی لطیف تو
دوباره بیداری اتی رنگی
بر روزهای خاکستری ام بارید
و دوباره تو در مقابل من خواهی بود
به بلندای زمان این ثانیه که حالا گذشت
مثل یک نبوغ ناب و زیبا
و ضربان قلب من
به وجد جنگ آمده است
و من برای تو
دوباره به جان می آیم
 
و خدا خواهد بود و پیامبر
و اشک
و عشق
و زندگی


 الکساندر پوشکین 


مترجم : کوروش ضیغمی

دختر کلیسا


دختر کلیسا


دختری در کر کلیسا می خواند

برای همه خستگان دیگر سرزمین ها

برای همه کشتی ها رفته از ساحل

برای تمامی شادی های از یاد رفته اش

و این گونه می خواند با صدایش

پر کشان به آن گنبد

و نوری درخشید

روی بازوان سفیدش

و هر کسی از ظلمات 

می نگریست و می شنید

که چگونه لباس سفید

در نورنغمه سر می داد

 ودر نظر می آمد

خوشبختی خواهد بود 

در خلیج آرام برای تمامی کشتی ها

و در دیاران غریب

مردمان خسته

زندگانی تابناک خود را یافته اند

و نِوا شیرین بود

و نور ظریف

و تنها در بلندای دروازه های مقدس

کودکی شریک این راز

گریه سر میداد که:

"هیچ کس، هیچ کس را به  گذشته راهی نیست"


الکساندر پوشکین

شعری از پوشکین

نام من چه ارمغانی برای تو دارد؟
هرچه هست خواهد مرد
به سان هیاهوی اندوه بار موجهایی که در سواحل دور بر هم می کوبند
همچون آوای شبانه در جنگلی خاموش!
نام من ردّ پای میرایی است بر برگی جاودان
هم چون سنگ مزار
- نوشته به خطی نا خواندنی –
نام من چه دارد؟
نامی که دیرزمانی است در تلاطم آشفتگی ها از یاد رفته
و نمی تواند یادمانی پاک نثار قلبت کند
امّا تو در روزی غم آلود ، در سکوت
نامم را با حسرت و اندوه بر زبان آر
و بگو هنوز یادی از من باقی است
و بگو در دنیا دلی هست ،
که من در آن خانه کرده ام

(پوشکین)

شعری از پوشکین


وقتی روز پرهیاهو برای انسان فانی سکوت می کند
و در کومه های سوت و کور شهر
ادامه نوشته

مرگ مالوف


"مرگ مالوف"

پشت سر گذاشته ام پل های تمنا را
و بی رغبتم بر آرزوهای گذشته.
همراهی ندارم جز رنج هایی که
میراث بی هودگی درون من اند،
و دیهیمی که گل های شادابش
بی رحم در تازش بوران های سرنوشت شوم فسرد.
اینک روز می سپارم غمناک و تنها
و چشم دوخته ام بر راهی که مرگ مرکب می راند
و باز می جویم نقشم را
در تنها برگ لرزان و دیرنده بر شاخسار لخت
که گوش سپرده است به زوزه ی زمستانی بورانی سیاه
و زخمی ش در پیکر است
از سوز تاز آخر پاییز
(پوشکین)

 


در شعر من تنها صداي توست كه مي خواند
در شعر تو روح من است كه سرگردان است
آتشي برپاست كه نه فراموشي
و نه وحشت مي تواند  بر آن چيره شود
و اي كاش مي دانستي در اين لحظه
لب هاي خشك و صورتي رنگت را چقدر دوست دارم