محبوب من

محبوبه ی من...
اگر روزی درباره ی من پرسیدند
زیاد فکر نکن
فقط گلویت را پر از باد کن و به آنها بگو:
دوستم دارد
دوستم دارد
دوستم دارد

دلبندم...
اگر پرسیدند:
چرا موهایت را کوتاه کرده ای
و چگونه توانستی شیشه ی عطری را بشکنی
که ماه ها نگهداری اش کرده بودی
و مانند تابستان سایه ساری خنک
و بویی خوش
در شهر ما می پراکند
به آنها بگو: موهایم را کوتاه کرده ام
زیرا آنکه دوستش دارم اینگونه می پسندد.

شاهبانوی من...
اگر با هم به رقص برخواستیم
و فضای پیرامون مان
سرشار از درخشش و نور شد
آنگاه همه گان تو را پروانه ای پنداشتند
که میخواهد پرواز کند
همچنان آرام برقص
بگذار بازوانم مانند تختخوابی تو را به میان بکشد
آنگاه با غرور به آنها بگو:
دوستم دارد
دوستم دارد
دوستم دارد

محبوب من
وقتی برایت خبر آوردند
که من هیچ قصر و غلامی ندارم
و دارای گردن آویز الماسی نیستم
که با آن گردن کوچکت را بپوشانم
با غرور به آنها بگو:
مرا کافی است که
دوستم دارد
دوستم دارد

محبوب من...
آه ای محبوب من
عشقم به چشمانت خیلی بزرگ شده است
و بزرگ خواهد ماند

#نزار_قبانی

لینک تلگرام

تو

نامه هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی اند
بی تاب خفتن در دست هایم!
یاس هایی سفیدند!
به خاطر سفیدی یاس ها از تو ممنونم!

می پرسی در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟

تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم 
راه رفته‏یی!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!

ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من!
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم!

نامه هایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من!
از بیروت پرسیده بودی!
میدان ها و قهوه خانه های بیروت،
بندرها وُ هتل ها وُ کشتی هایش
همه وُ همه در چشم های تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم می شود.


#نزار_قبانی
ترجمه #یغما_گلرویی

من و چشمهایت

چشمانت چون رود غم‌هاست
دو رود آهنگین که مرا با خود می‌برند
به فراسوی زمان ها
دو رود آهنگین و گم گشته
بانوی من!
که مرا نیز گم کرده اند!
و فراتر از آن دو
اشک سیاهی ست
که آهنگ کلامم را جاری ساخته...
چشمانت
توتون و شراب من!
و آن جام دهم که مرا کور می‌کند
بر این صندلی می سوزم
در آتشی که آتشم را می بلعد
ای ماه من!
آیا بگویم که دوستت دارم؟؟
آه! کاش می شد!
من در دنیا چیزی ندارم
جز چشمانت ... و غم هایم
کشتی‌هایم در بندرها گریانند
و بر خلیج‌ها در هم می‌شکنند
چونان تقدیر پاییزی‌ام که مرا در هم می کوبد
و ایمانم را در سینه‌ام
از تو بگذرم؟؟
حالا که قصه‌ی ما شیرین‌تر از بازگشت اردیبهشت است
شیرین تر از گلی سپید
بر سیاهی گیسوان دختر اسپانیایی
 ای ماه من!
آیا بگویم که دوستت دارم؟؟
آه! کاش می شد!
انسانی گمگشته‌ام
بی آنکه بدانم کجای این جهانم
راهم مرا گم کرد
نامم مرا گم کرد
نشانم مرا گم کرد
تاریخم ...
تاریخ؟
من تاریخی ندارم!
فراموش‌ترینِ فراموشانم

لنگری هستم نینداخته!
زخمی به شکل انسان!
چه تقدیمت کنم؟... پاسخ بده!
تشویشم؟ کفرم؟ آشفتگی‌ام؟
چه تقدیمت کنم؟
جز تقدیری که در دست شیطان به رقص آمده
هزاران بار دوستت دارم
اما از من دور باش
از آتش و دودم!
من در دنیا چیزی ندارم
جز چشمانت ... و غم هایم...

"نزار قبانی"

لینک تلگرام

پرنده‌ سبز

عشق تو پرنده‌ای سبز است
پرنده‌ای سبز و غریب
بزرگ می ‌شود شبیه دیگر پرندگان
انگشت ها و پلک‌ هایم را نوک می‌ زند
چگونه آمد؟
پرنده ‌ی سبز کی آمد؟
به این موضوع نمی اندیشم
که عاشق هرگز اندیشه نمی‌ کند
عشق تو کودکیست با موی طلایی
می ‌شکند هر آنچه شکستنیست
باران که گرفت به دیدار من می ‌آید،
بازی می‌کند  در احساسم و من صبر می کنم


#نزار_قبانی

لینک تلگرام

بیروت

 

هنگامی که بیروت می‌سوخت
و آتش نشان‌ها لباس سرخ بیروت را می‌شستند
و تلاش می‌کردند تا
گنجشککان روی گل‌های گچبری را آزاد کنند.
من پابرهنه در خیابان‌ها
بر آتش‌های سوزان و ستون‌های سرنگون
و تکه‌های شیشه‌های شکسته می‌دویدم
در حالی که چهره‌ی تو را که بود چون کبوتری محصور
جستجو می‌کردم
در میان زبانه‌های شعله‌ور
می‌خواستم به هر قیمتی
بیروت دیگرم را نجات دهم
همان بیروتی که تنها… مال تو… و مال من بود
همان بیروتی که ما دو را
در یک زمان آبستن شد
و از یک پستان شیر داد
و ما را به مدرسه یدریا فرستاد
آن جا که از ماهی‌های کوچک
اولین درس‌های سفر را و
اولین درس‌های عشق را یاد گرفتیم
همان بیروتی که آن را
در کیف‌های مدرسه‌مان با خود می‌بردیم
و آن را در میان قرص‌های نان
و شیرینی کُنجد
و در شیشه‌های ذرت می‌گذاشتیم
و همانی که آن را
در ساعات عشق بازی بزرگمان
بیروت تو
و بیروت من
می‌نامیدیم

لینک تلگرام

باور

باور نداشتم که زنی بتواند

شهری را بسازد و به آن

آفتاب و دریا ببخشد و تمدن.

دارم از یک شهر حرف می زنم!

تو سرزمین منی!

صورت و دست های کوچکت،

صدایت،

من آنجا متولد شده ام

و همان‌جا می میرم!

 

"نزار قبانی"

 

فرصت

 

ای زنی که درون ِ آینده،
درون فلفل و دانه های انار منزل کرده ای،
به من کشوری بده...
تا مجبور شوم،
تمام ِ کشورها را فراموش کنم...
و به من فرصت بده،
تا از این چهره ی اندلسی،
این صدای اندلسی،
این مرگ ِ اندلسی،
که از هر سو می آید
دوری کنم...

بگذار فرصت پیدا کنم،
تا آمدن ِ سیل را پیشگویی کنم...

ای زنی که در میان ِ کتاب های جادو
حکاکی شده ای!

پیش از آمدنت جهان، نثر بود،
حالا شعر متولد می شود...

نزار قبانی

 

نامه ها

 

نامه هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی اند
بی تاب خفتن در دست هایم!
یاس هایی سفیدند!
به خاطر سفیدی یاس ها از تو ممنونم!

می پرسی در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟

تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم
راه رفته‏یی!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!

ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من!
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم!

نامه هایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من!
از بیروت پرسیده بودی!
میدان ها و قهوه خانه های بیروت،
بندرها وُ هتل ها وُ کشتی هایش
همه وُ همه در چشم های تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم می شود.


نزار قبانی
ترجمه #یغما_گلرویی

پیش از تو-نزار قبانی

 تقدیم به د. الف            می دانی هنوز یاد تو مرا به سرفه های ممتد می اندازد می دانم روزی این شعر ها را خواهی دید ولی به چه فکر خواهی کرد را نمی دانم فقط می دانم که تو همیشه بخشی از من و من بخشی از تو خواهم بود     


یش از چشمان تو، تاریخی نبود             


در ژنو
از ساعتهایشان
به شگفت نمیامدم
- هرچند از الماس گران بودند - 
و از شعاری که میگفت:
ما زمان را میسازیم.
دلبرم!
ساعت سازان چه میدانند
این تنها
چشمان تو اَند
که وقت را میسازند
و طرحِ زمان را میریزند.
*
وقتی بر سر قرارمان میامدم
در لندن
یا پاریس
یا ونیز
یا بر کرانة کارائیب
آن وقت
زمان شکل نداشت
روزها بی نام بودند
و تاریخ اصلاً نبود.
تاریخ 
تنها کاغذی سپید بود
که رویش مینگاشتی
هر وقت
و هرچه میخواستی!
*
وقتی تو را میپوشیدم
با بالاپوشی از باران
زمان
به اندازة تو میشد
گاهی
به شکل گامهای کوچکت
چندی
به شکل انگشتانت
انگشتریهایت
یا گوشوارة اسپانیایی ات
گاهی هم
به هیأت بُهت
و اندازة جنون من.
*
پیش از آنکه دلبرم شوی
تقویمها بودند
برای شمارش تاریخ:
تقویم هندوها
تقویم چینیها
تقویم ایرانی
تقویم مصریان.
*
پس از آنکه دلبرم شدی
مردم میگفتند:
سال هزار پیش از چشمانش
و قرن دهم بعد از چشمانش.

*
مهم نیست بدانم
ساعت چند است؛
در نیویورک
یا توکیو 
یا تایلند
یا تاشکند
یا جزایر قناری
که وقتی با تو باشم
زمان از میان میخیزد
و خاک من
با دمای استوای تو
در هم میامیزد.

نمیخواهم بدانم
زاد روزت را
زادگاهت را
کودکیهایت 
و نورسیدگیت را
که تو زنی
از سلسلة گلهایی
و من اجازه ندارم
در تاریخ یک گل دخالت کنم.
*
زمستان لندن مرا آموخت
زرد را دوست بدارم
و همگنانش را 
و به شوق آیم
از شکست رنگ زیبایت
آرامش شیرینت
پیراهن سیاه مراکشی ات
و چشمانت
که از سؤال شاعرانه 
سرشارند.

*
در زمستان لندن
صدای تو
کلام من
و قاصد عشق
خاکستری است.
*
چرا یکشنبه 
وقتی دستانِ من و تو
پلی میسازند
ناگاه 
ناقوس کلیساها
طنین میندازند؟
*
نمیتوان کوکت کرد
تعریفت کرد
تصنیفت کرد
تصویرت کرد
- چون زنان دیگر - 
که تو 
پروانه ای افسانه ای هستی 
و خارج از زمان
در پروازی.
*
ساعتهای گرانی 
که پیش از عشق تو خریده بودم
از کار افتاده اند
و اینک
جز عشق تو
ساعتی به دستم نیست.

- نزار قبانی؛ ترجمة موسی بیدج

لیاقت-نزار قبانی

تو نه لياقت دريا را داري، نه بيروت را
از روزي كه ديدمت راهبه اي گنهكار بودي
آب را، بدون خيس شدن مي خواستي
دريا، را بدون غرق شدن
سعي ام براي قانع كردن تو، بيهوده بود
كه عينك هاي سياه را در بياوري
و جوراب هاي ضخيم را
و ساعت مچي ات را،
تا مثل ماهي قشنگي در آب ليز بخوري
شكست خوردم
بيهوده توضيح مي دادم
سرگيجه، جزء درياست
و در عشق چيزي هست
كه جزء مرگ است
و عشق و دريا
كاميابي در يكي شدن را نمي پذيرد
 از تبديل تو به ماهي ماجراجو مأيوس شدم
حركاتت، زميني
فكرهايت، زميني
به خاطر اين است كه گريه مي كنم
دوست من!
و بيرون گريه مي كند..... گريه ....
(نزار قباني)

پاسپورت-نزار قبانی

تو را چون نقشي بر بازويي بدوي
چون طعم آبله اي با خود حمل مي كنم
 با تو روي تمام پياده روهاي جهان قدم مي زنم
نه پاسپورت دارم نه عكسي از چهره ام
از سه سالگي عكس را دوست نداشتم
رنگ چشمم هر روز تغيير مي كند
جاي دهانم عوض مي شود
و تعداد دندانهايم
دوست ندارم بر صندلي عكاسي بنشينم
از عكس هاي يادگاري هم خوشم نمي آيد
كودكان همه شبيه هم اند
و رنج ديدگان
مثل دندانه اي شانه
به اين دليل گذرنامه ي قديمي ام را در آب اندوه انداختم
و نوشيدم
تصميم گرفتم جهان را با دوچرخه آزادي سفر كنم
غير شرعي
مثل بادها، ب گذرنامه
اگر بپرسند: نشاني؟
-همه پياده رو ها اقامت گاه دايمي ام
اگر بپرسند : پاسپورت؟
-چشمان تو
آنها اجازه عبور مي دهند
مي دانند سفر در شهر هاي چشمانت
حق طبيعي همه مردم جهان است
(نزار قباني)

در بندر آبی چشمانت-نزار قبانی


در بند آبي چشمانت
باران رنگ هاي آهنگين مي وزد،
خورشيد و بادبان هاي خيره كننده
سفر خود را در بي نهايت تصوير مي كنند
در بند آبي چشمانت
پنجره اي گشوده به دريا،

ادامه نوشته