کنون، کوچکِ من
شاخه های پیچکِ گل را هدیه کن
و سینه های عطرانگیزت را
به دمی که می تازد
غم باد
و پروانه ها را لگدکوب می کند.

دوستت دارم
و
شادمانی من
می گزد لبانِ نرم تو را.

گرانه و سنگین بود
این
به من عادت کردن ات.

عادت به روح منزوی و وحشی من
و نامم
که از آن گریزانند همه ...
مدیدی هست
ای مروارید تک
تو را عاشقم
و
تو را چون بانوی کهکشان باور دارم.

گل های شادی را از کوهپایه می چینم
فندق های سیاه تو را
و سبدهایی از حصیر جنگل
پر از بوسه ها
با تو چنان می کنم
که بهار
با درختان گیلاس.

پابلو نرودا