پایان

بسان هر پدیده ای که آغاز و پایان دارد این وبلاگ به پایان خود رسید و بعد 11 سال فکر می کنم زمان مناسبی است. از همه کسانی که در این مدت با پیام هایشان دلگرمی دادند تشکر می کنم.

به پایان آمد این دفتر و حکایتی باقی نیست

پات

پات حالتی در شطرنج است که حریف مات کامل نشده است . به این معنی که اگر حتی نوبت حرکت حریف است ولی او هیچ حرکتی نمیتواند بکند.

علی.ج

گورستان ها پر از افرادی است که روزی گمان میکردند که چرخ دنیا بدون انها نمی چرخد

مکاشفه

‌‌حالِ آن‌کس را دارم
که چیزی را به رویا دیده 
و چون بیدار شود ،
لذتِ آن هنوز باقی‌ست ،
اما رویا را به یاد نتواند آورد
زیرا که مکاشفه‌ی من از خاطرم رفته است ،
اما لذتی که از این بابت بردم هنوز در دلم باقی است ...

#دانته
لینک تلگرام

معمولی

دوست ماندن پس از پایان عشق تحقیرم می‌کند. نقل مکان از یک شور و شوق بی‌کران به یک سوییت کوچک صمیمی برایم وسوسه‌برانگیز نیست. ترجیح می‌دهم یک‌سره خیابان نشین شوم.

-اریک امانوئل اشمیت

تفاوت


یهودی، آلمانی، فرانسوی، انگلیسی، تاتار و «رفقا، میگن که روی زمین همه جور ملیتی وجود داره:
اما گمان نمیکنم که این حرف راست باشه.
به عقیده من فقط دو نژاد هست؛
دو ملتی که با هم آشتی ناپذیرند؛ پولدارها و فقرا!
لباس مردم متفاوته و زبانشون با هم فرق داره ولی وقتی که آدم می بینه ارباب ها با توده مردم چه طور رفتار میکنن میفهمه که همه شون دژخیمان کارگران هستند، به منزله تیغی در گلوی مردم!...»

#مادر
#ماکسیم_گورکی

لینک تلگرام

یونانی‌ ها میگویند دوست داشتنِ مفرط و بی‌ منطقِ هر چیزی ، گناهی است علیه خدایان؛ آن‌ها معتقدند اگر کسی را زیاد دوست بدارند ، حسادت خدایان برانگیخته می‌ شود و وقتی به اوج شکوفایی برسد آن را در هم می‌ شکنند.

این برای ما درسی است مگی ، عشقِ بیش از حدْ بی حرمتی به خدایان است. کمال در هر چیزی به‌طرزِ غیر قابل تحملی ملال‌ آور است. من خود با کمی نقص موافقم ...


#کالین_مک_کالو

لینک تلگرام

کافونه

امروز اتفاقی به لغتی برخودرم که بسیار زیبا بود گفتم اینجا ذکر کنم خالی از لطف نیست. در زبان پرتغالی لغتی هست که فراتر از یک کلمه هست که عبارت است لغت cafunè. #کافونه معنیش می‌شه: حرکت نرم انگشتان دست، میان موهای کسی که دوستش داری!!

لینک تلگرام

انگل

چند اتفاقات دست بدست هم داد تا من کمی در باره مفهوم انگل! عمیق تر فکر کنم یکی از اتفاقات برنده اسکار امسال بود با فیلم خیره کننده اش استارت این موضوع را در ذهنم زد و دومین عامل شیوع ویروس کرنا که ماهیت و چهره خیلی از این افراد سوجو را نشان داد که پشت ماسک همشهری و هموطن و لبخندهای کثیف پنهان شده اند.بر گردیم به موضع انگل. بنا به تعریف انگل موجودی است که برای بقای خود باید به میزبانی وصل شود  و از آن ارتزاق نماید! این واژه بسیار بسیار آشنا هست! دوس دارم این واژه رو بسط دهم و اینگونه باز تعریفشم کنم هر موجودی که برای هدفی خاص به موجود دیگر وابسته باشد!حال این ارتباط می تواند عاطفی باشد یا مالی یا روحی و روانی! اگر کمی به اطراف خود نگاه کنیم نمونه نوعی فراوانی موجود است. برای مثال اون کاسبی که ماسک ۴ هزاری رو خریده و احتکار کرده تا به قیمت بالا بفروشه انگل هست کسی که دلار می خرد به امید گرانی و خوشحال از تشخیص درست زمان خرید و سرخوش از سود کثیف، انگل هست در این شرایط حاد اجتماعی که هر کسی در توان خود باید کمک کند ولی به هم نوع به عنوان پلکان ترقی نگاه کردند نگاه انگل گونه و شاید پستر هم باشه چون انگل در پی حفظ میزبان هست ولی اینها از انگل هم بدتر هستن!چیزی که این موضوع رو جالب تر می کند به قدمت تاریخ این مملکت می باشد برای مثال عرض کنم احمد شاه قاجار یکی از بزرگترین عاملان مرگ و میر ناشی از قحطی ۱۳۰۰ هست که بنا به روایت تاریخ ۱۰ میلیون نفر فوت شدند چون جناب پادشاهاه شنید گندم کمیاب شده دستور خرید و احتکار گندم رو داد! یا وثوق الدوله که کشور را تو قرارداد ۱۹۰۹ به انگلیس فروخت و عقب تر بریم پادشاهان ساسانی که در تاریخ با تاسف اعلام می کنن که زمان فتح ایران به دست اعراب ۴۰ روز ۴۰ بار شتر از کاخ تیسفون به مدینه طلا و سکه بردن!کسی نیست بگوید این همه طلا از کجا آنجا جمع شده بود جز دسترنج مردم بدبخت این مملکت بود!مردم ما حافظه تاریخی ندارن زود فراموش می کنند. چرا ما اجازه می دهیم این گونه افراد در این کشور رشد کنند و برای خود اسم و رسمی در بیارند؟ چرا جان خسته و رنجور و این مادر پیر که دیگر خونی برای نوشیدن ندارد و استخوانهایش رمقی ندارند هم توسط این انگل ها آسوده رها نمی شود!

در باب مفهوم زندگی

چه چیز باشد آنچه زندگیش خوانند؟؟

 

• دقیقا مرز انسانیت با حیوان از لحظه تفکر به این سوال مشخص می شود و شدت هر کدام در نحوه پاسخ به این سوال خود را نمایان می کند. انسان تنها موجود دارای تفکر انتزاعی می باشد یعنی توان برنامه ریختن و آماده کردن اسباب تفکر و اندیشدن به جنبه های آن است و این فرق بزرگ انسان با حیوان می باشد زیرا هر دو توان خوردن و خوابیدن و دیدن و تولید مثل و موارد تشابهی زیادی می باشند ولی حیوان در لحظه زندگی می کند و درکی از مفهوم زمان را ندارد هر چند که خیل عظیمی از انسان ها درکی از زمان ندارند و اگر از انها بپرسی زمان چیست تنها جوابی که دارند چرخش عقربه های ساعت را اشاره خواهند کرد و در ادامه بپرسی این زمان به چه چیزی سنجیده می شود؟ به چرخش زمین دور خورشید؟؟ در فضایی خارج منظومه شمسی تکلیف چیست؟ در جایی نوشته بود که جایی در فضا هست که اگر یک میلیارد سال نوری در هر جهت حرکت کنیم هیچ جرم آسمانی نیست!عدم جز این است؟انجا ساعت ها چه چیزی رو نشان می دهند ؟؟ آیا اصلا زمان وجود دارد؟سر فرصت درباره این موضوع هم مطلبی خواهم نوشت. برای عدم پرت شدن از موضوع بر می گردیم به همان بخشی که ذکر شد، حیوان درکی از زمان ندارد!! و اکثر پاسخ های او نه نتیجه حافظه دیداری و معنایی بلکه نتیجه شرطی شدن می باشد. ولی انسان دارای ذهن و مغز پیشرفته می باشد که دنیا را برایش در هر لحظه تفسیر می کند. انسان نه دارای دندان و چنگال می باشد نه سرعت شکار و فرار و نه قدرت پرواز در آسمان و نه پوست سخت و محافظ، انسان از اکثر حیوانات در بحث قدرت و سرعت و دفاع ضعیف می باشد ولی به لطف مغز و ذهنش و قدرت تشکیل اجتماع و البته ابزار بسیار پیشرفتش یعنی زبان به موجودی مخوف تبدیل می شود که هیچ جانداری توان مقابله با آن را ندارد. انسان به لطف این توانایی به سلطان آسمان و زمین و دریا تبدیل گشته و خود را بی رقیب می داند ولی هدف طبیعت و هر قدرت ماورایی از دادن این ابزار به انسان چیست؟ کسب ثروت؟کسب لذت در هر معنایی از خوردن و خوابیدن و شهوت؟ ذهن انسان توانایی های بسیار عجیبی دارد می تواند مجاز ها را واقعیت کند و واقعیت ها را مجاز ،مثلا همین پول! آیا واقعیتی دارد؟ صد البته ندارد این ما هستیم که ماهیت آن را ساختیم! من کاغذی به شما می دهم و شما در عوض آن به من نان می دهید و نانوا،آن را به کارخانه داده و آرد می گیرد،شاید کسی عنوان کند پول کاغذی نمادی از سکه که درخزانه دولت است می باشد و آن کاغذ نماد طلا می باشد، ولی خود طلا را نیز ما بهش ارزش دادیم و در ذات خود بی ارزش است و هیچ برتری نسبت به آهن و نقره و قس علی هذا ندارد، حال کسی پیدا می شود عمرش را صرف جمع کردن این کاغذ می کند درست است با پول موقعیت و رفاه و لذت کسب می کند ولی این پول لذت زیاد متفاوتی از حیوان برایش نصیب نخواهد کرد چون همانطور که گفتم حیوانات بدون پول هم می خورند هم می خوابند و هم تولید مثل دارند تازه در حد نیاز نه افراط و نه تفریط پس این موضوعی نمی تواند مزیتی برای صاحبش ایجاب کند ولی صد افسوس عده زیادی غرق انواع حیله و جنایت برای کسب همین موضوع در ذات خود بی ارزش هستند؛ برای عدم اتناب در بحث همه این موارد را برای سکس نیز می توان ذکر کرد پس باز بر گردیم به سوال نخست چیست هدف زندگی؟؟ انسان تنها موجود خودآگاه از مرگ می باشد و آن ذهن پیشرفته ذکر شده همه توانش از خلق واقعیت ها و افسانه ها برای فرار از این موضوع صرف کرده حتی بقول شوپنهاور هدف حیات ادامه آن به هر شکل ممکن از تولید مثل که در نهاد هر موجود گذاشته شده تا آرزوی جاودانگی اندیشه و ژن ها در قالب کودک تازه متولد شده تا خلق بهشت و فردوس برای فرار از این واقعیت اجتناب ناپذیر است. حیات از تک تک افراد و حتی موجودات ادامه نسل را می خواهد تا موجود کاملتر را بوجود بیاورد.و خود را اصلاح کند و تنها موجودی که آگاهانه به این موضوع می اندیشد انسان است. طبیعت می خواهد برترین موجودش را در هیبت انسان بوجود آورد و موجودی که در انتهای تکاملش جاودانه نیز خواهد شد ولی نه نمونه های ناقص و معیوب. بهمین دلیل است هیچ کدام از لذت ها توان ساکت کردن نجوای پیدای و پنهان طبیعت که مدام زمزمه می کند تو برای این ساخته نشدی را ندارند، انسان با نحوه زندگی و مرگ در داخل سیستم،جایگاهی در این جاودانگی خواهد داشت. انسان جاودانه خدا گونه، که طبیعت در قامت او خود را معنا خواهد کرد و در آینه او خود را باز خواهد شناخت.

  آذر ۹۸. دومان

بودن یا نبودن- از نمایشنامه هملت شکسپیر

بودن، یا نبودن: مسئله این است

آیا شایسته‌تر آن است که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم،

یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم

تا آن دشواری‌ها را از میان برداریم؟

مردن، آسودن - سرانجام همین است و بس؟

و در این خواب دریابیم که رنج‌ها و هزاران زجری که این تن خاکی می‌کشد، به پایان آمده.

پس این نهایت و سرانجامی است که باید آرزومند آن بود.

مردن… آسودن… و باز هم آسودن… و شاید در احلام خویش فرورفتن.

آری! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ

پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید می‌آید

ما را به درنگ وامی‌دارد؛ و همین مصلحت‌اندیشی است

که این‌گونه بر عمر مصیبت می‌افزاید.

وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،

اهانت فخرفروشان، رنج‌های عشق تحقیرشده، بی شرمی منصب داران

و دست ردّی که نااهلان بر سینه شایستگان شکیبا می‌زنند، همه را تحمل کند،

در حالی که می‌تواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟

کیست که این بار گران را تاب آورد،

و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟

اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،

از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،

اراده آدمی را سست نماید.

و وا می‌داردمان که مصیبت‌های خویش را تاب آوریم،

نه اینکه به سوی آنچه بگریزیم که از آن هیچ نمی‌دانیم.

و این آگاهی است که ما همه را جبون ساخته،

و این نقش مبهم اندیشه است که رنگ ذاتی عزم ما را بی‌رنگ می‌کند.

و از این رو اوج جرئت و جسارت ما

از جریان ایستاده

و ما را از عمل بازمی‌دارد.

دیگر دم فرو بندیم، ای افیلیای مهربان! ای پری‌رو، در نیایش‌های خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر.

+

حال آنکس را دارم که چیزی را 
به رویا دیده و چون بیدار شود، 
لذتِ آن هنوز باقیست، 
اما رویا را به یاد نتواند آورد 
زیرا که مکاشفه‌ی من از خاطرم رفته است، 
اما لذتی که از این بابت بردم 
هنوز در دلم باقی ست...

دانته- کمدی الهی

 

معشوق من

در دور دست هاست

نه توان دست کشیدن بر گیسوانش دارم 

نه توان دوری 

نگاه به ماه شب های تاریک

تنها التیامی ست بر زخم های کهنه

تا شاید 

نگاهم رو بر چهره اش منعکس کند

ولی آسمان هم همیشه صاف نیست

و این وسط 

ماه هم گاهی ناز می کند 

با غیبتش

شاید

آن هم با معشوقش چند روزی 

دور از چشم دیگران خلوت می کند

 

دومان

 

 

 

 

تقدیم به ص.ج

نگران هجوم تباهی با چشمان سرد

انگشتان ترکه اش 

و

 دهان کف آلودش

نباش

زیرا

گل یخ وارث عطر توست

تا انتهای تاریخ

و زمستان، فصل روییدنت شد

میان هله هله های 

باد و بوران و نقل پاشی آسمان

دومان

ترانه گریه نکن یار

امروز موقع رانندگی اتفاقی داخل ارشیو اهنگ ها به اهنگی برخوردم که بسیار زیبا و دلنشین بود چند بار هم پشت سر هم پخش کردم برام جالب بود که چرا تا امروز این اهنگ رو نشنیدم ! 

 

گریه نکن یار

 

Sen Leyla’ydın bende Mecnun
تو لیلا بودی و من هم مجنون

Çöller içinde
در داخل بیابان ها

Sen alevdin bende rüzgar
تو شعله بودی و من باد

Küller içinde
میان خاکسترها

Gel de bir gör şu halimi
بیا و ببین این حالم رو

Kullar içinde
میان بنده ها

Yeşermez bahçem
سبز نمی شود باغچه ام

Kapanmaz yaram,
زخمم بسته نمی شود

Zaman içinde
با گذشت زمان

Ağlama yar, Ağlama yar
گریه نکن یار، گریه نکن یار

Bir gün gelir, bu hasret biter
روزی میاد این حسرت تموم میشه

Döneceğim ağlama
برخواهم گشت گریه نکن

Bekle beni ağlama
منتظرم باش گریه نکن

Her selamın her kelamın
هر سلام و هر کلامت

Yaradır bende
زخمی است در وجودم

Son bir kere görse idim
برای بار آخر کاش ببینم

Son nefesimde
در نفس آخرم

Sende git yar sende bırak
تو هم برو یار تو هم رها کن

Sende unut beni
تو هم من را فراموش کن

Kanasın yaram
خون بریزه زخمم

Sararsın bahçem
زرد بشه باغچه ام

Zaman içinde
با گذشت زمان

 

Koray Avci – Aglama Yar

زمان می گذرد و دورانهای جدید با انسان های جدید و رویاهای جدید پدید می آورد گذشته ها به خاکستر تبدیل می شود و آینده به رودخانه سپرده خواهد شد نه سوگواری خواهد بود نه بزمی همچون بیداری پس از مستی چهره های آشنا همچون دود سیگار در فضا محو خواهند شد همچون مزار مردگان هزار سال ها پیش که نه سنگ لوحی نه نشانی

روزی که نباشم

روزی که من نباشم
نه آسمان اخم می کند
نه رنگ ماه می پرد
نه پرندگان رویای پرواز را فراموش خواهند کرد
دریا همچنان ساحل را در آغـ وش خواهد گرفت
روزی که من نباشم
نه فصلها از تکرار می ایستند
نه دروغها از زایش
نه بوته های رز رنگ عوض خواهند کرد
و نه خداوندگاری تازه پوسیدگی ایمان را جلا خواهد داد
روزی که من نباشم
هیچ اتفاق عجیبی رخ نخواهد داد
اما دیگر...
چون من هیچ کس تو را دوست نخواهد داشت...
هرگز...
می دانم باور نمی کنی
کمی صبر کن
تا روزی که من دیگر نباشم..

قسم به شهری که تو ساکن آنی

 

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند

بعدها

 

بعدها ...
وقتی موهای جو گندمی ات را از پیشانی ات کنار میزنی
و قرص های رنگارنگت را به ضرب آب پایین میدهی
وقتی با کسی که عادت کرده ای به بودنش کنار شومینه ی رنگ و رو رفته ی خانه مینشینی و به جای دوستت دارم، از پادردت شکایت میکنی... وقتی برای بار هزارم سریالی را تماشا میکنی
وقتی دیگر برایت فرقی نمیکند موهایت سپید باشند یا بلوند! نسکافه ای باشد یا هر رنگ دیگری!
وقتی پسر بزرگترت روز مادر برایت صندلی نماز می آورد
متوجه خواهی شد
که زندگی آنقدر ها ارزش نداشت
که برای به دست آوردن کسی که دوستش داشتی نجنگی!
که برای آرزو هایت تلاش نکنی!
به زودی وارد روزمرگی هایت خواهی شد
به زودی وارد روزی میشوی که آرام و ساکت روی صندلی چوبی قدیمی جهیزیه ات رو به روی پنجره ی خانه نشسته ای و چای مینوشی و همسرت طبق معمول مشغول غر و لند هایش ست!
به زودی متوجه خواهی شد
که چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این زندگی!
که هرروزت را به بهانه ی روز بهتر از تو ربود
و تو چه ساده لوح بودی که حرفش را باور کردی!
زندگی تو همین امروز است
همین ساعت
کاری که دوست داری انجام بده!
"دوستت دارم" را به هرکس که لازم است بگو
هر از گاهی را با دوستانت بگذران،فارغ از هر فکر سفر کن...!
بعد تر ها متوجه خواهی شد
اما... زندگی ات را همین امروز زندگی کن!

خـاطــراتـــت را . . 
نــخ بـــه نــخ دود میکنـــم . . .
تـــو از بیـــن نمیـــروی . . .
فقـــط منـــــم . . .
کــــه خاکستـــر میشــــوم .

نمی دانم فرشته مرگ کجاست بی صبرانه منتظرشم تا همدیگر را در آغوش کشیم

دوست داشتن

نمی توانم با " کمی دوست داشتن " زندگی کنم
من " دوست داشتنِ زیاد " می خواهم

دوست داشتنِ تمام و کمال
یک جور غرق شدن...
یک جور دیوانگی محض...
مثل تسلیم تنی تشنه، به خُنکای قطره های باران
مثل شنیدن هزار بارۀ یک آهنگ تکراری
مثل یک موج سواری داغ، درآشوب دریایی طوفانی
مثل رفتن تا انتهای راهی که بازگشتی ندارد...

من با " کمی دوست داشتن " زنده نمی مانم
با کمی دلخوشی، با کمی لذت
من یک التهابِ داغِ نفس گیر می خواهم
یک آغوشِ گرم در سردترین فصل سال...
چرا نمی فهمی ؟!
آنهایی که با " کمی دوست داشتن " زندگی کرده اند، مرده اند ...

دلتنگ-اندره بوچیلی

"تقدیم به د-الف

کسی که همیشه و هرشرایطی دوستش خواهم داشت و خاطره اش را تا ابد همچون صلیبی بر دوش خواهم کشید" تولدت پیشاپیش مبارک 

 

دلم برایت تنگ است

آن هنگام که

خورشید لمس می کند افق را

آن هنگام که

تاریکی فرو می برد طنین صدای مردمان را

بیقراری اما جای دوری نمی رود

همچون سایه ایی است از چیزیی که

که همواره با من است

دلم برایت تنگ است

برای نگاهت

تبسم لاقیدت

بهانه هایت

تو همچون بغصی در گلوی منی

که هرگز رها نمی شود

وتو..وتو

دلم برایت تنگ است

دلم برایت تنگ است

می توانم وانمود کنم

که همه چیز عالی است

ولی دلم برایت تنگ است

از آن هنگام که

آشکارا با روح خود مواجه شده ام

می فهمم که داشتنت در کنارم

قبل از آنکه به خواب روم

چه مفهومی دارد

دلم برایت تنگ است و

جز تو معشوقی نمی توانم داشته باشم

تو حسرت بی انتهای منی

خنکی تمامی صحبگاهان منی

وقتی به هر سو می نگرم

و احساس می کنم

که دلم برایت تنگ است

واین{ دلتنگی} کمترین چیزی است

که می توانم به تو بدهم

وتو..وتو

دلم برایت تنگ است

خداوندا شکرت به خاطر چیزهایی که داده ای که از سر رحمت است و اگر ندادی از سرحمکت است، خداوندا زیبایی از ان توست و بقیه زیبایی ها رنگ هستند،خداوندا شکر که بازگشتمان به سوی توست نه غیر تو 

تقدیم به ن-ح

من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات

مگر اجل که ببندد زبان گفتارم

"خاری در چشم و استخوانی در گلو" 

کوتاهترین جمله برای حال این روزهای من

مادر :ماهی کوچولو ببلند شو وقت گردش صبح گاهی است ..
ماهی سیاه کوچولو:من به گردش نمی آیم،میخواهم بروم ببینم دنیا های دیگر چگونه است…
مادر:چی؟؟بلندشو
ماهی کوچولو: نه…میخواهم بروم ببینم دنیاهای دیگر چگونه است.؟آخر جویبار کجاست؟نمیخواخم مثل شما هی در این یک تکه جا از صبح تا شب شنا بکنم. شب خسته از گردش بخوابم .ودر پیری هم دایم از زندگی گلایه کنم..
مادر:دنیای دیگر !!!!دنیای دیگری و جود ندارد .دنیا همین جاست..
صدای بگو مگو بالا رفت..همسایه:چه شده:مادر:بچه هوایی شده ..میگوید میخواهم بروم …
همسایه ی اول :به خاطر این است که با حلزون پیره نشست و برخواست کرده..
همسایه دوم :وا ،خدا به دور ،حواسمان به بچه هایمان باشد..چه حرفها..دنیای دیگر!!!!
سوم:دنیای دیگر!!!!!

امشب بحدی مستم که هوای رقص دارم با ساز نی و سوز باران ولی شهریور است وهوای لعننتی نمی خواهد که ببارد چقدر خوب است که گاهی قید و بند و دسیپلن و بمن نمیاد را بزاریم کنار و فقط برقصیم و نشان دهیم که هنوز زندگی زیباست و ارزش مبارزه برای چیزای حتی کوچک را دارد و در هر چیز به ظاهر خشک و بی روح روحی هست

الان می خوام برم دریا و در تاریکی شنا کنم و وسط دریا به هم آغوشی موج و ذهن کرخت شده و  دود سیگار قصیده ای سر کنم

روزگار همه مفهموما و کلماتی که برایم مهم بودن را به چالش می کشد من با سیگاری در لب و پیاده قدم زدن در تاریکی مطلق راههای تفافهم را ترسیم می کنم