شریک جرم
ما همه بازجویی شده ایم
و این زندگی
صحنه جرم ما هست
بیا تا شریک جرم هم باشیم...
#جواد_محمدی
لینک تلگرام
ما همه بازجویی شده ایم
و این زندگی
صحنه جرم ما هست
بیا تا شریک جرم هم باشیم...
#جواد_محمدی
لینک تلگرام
به راستی که از تولد تا مرگ، پرتاب سنگی از دست کودکی به جای نامعلوم است که دلایل و عواقبش بر سنگ زننده و خورنده هیچ روشن نیست
ذوب شده
عباس معروفی
غالباً میبینیم که افراد، زندگی را چون قابی خالی از عکس به گردن انداختهاند و در خیابانها پرسه میزنند، بیآنکه فکر کنند ممکن است مورد تمسخر قرار گیرند. چون دیگران هم هر یک، قاب خالی به گردن از برابرشان میگذرند...!
#محمود_دولتآبادی
در دل میدانستم که زندگی عاری از هر رمز و رازی است و در گذشته، حال و آینده نیز جز پوچی چیزی به ارمغان نخواهد آورد.
حال، آن دیگری نشسته و زندگی مرا به سخره گرفته بود!
اما وجود یا نیستی آن دیگری که من بازیچهی دستش بودم، هیچ اهمیتی برای من نداشت!
هیچ کار و فعالیتی در زندگی برایم ارزشی نداشت!
تنها از آن در شگفت بودم که چرا از همان ابتدا این مهم را درنیافتم و ندیدم.
در دل میگفتم، تمامی این ماجراها را همگان از سر میگذرانند!
امروز یا فردا، در هر حال پیش خواهد آمد. آری، بیماری و مرگ به سراغ تو، ای انسان دوستداشتنی، خواهد آمد و هیچ چیز جز تباهی و کرمها برجای نمیماند.
رفتارهای مرا به هر صورتی که باشد، دیر یا زود به دیار فراموشی میسپرند و من نیز دیگر وجود نخواهم داشت.
پس این نگرانی از چه روست؟
تنها مایهی شگفتی آن است که آدمی تمامی این ماجرا را به چشم میبیند و باز هم به زندگی خود ادامه میدهد.
تنها به شرطی میتوان این زندگی را ادامه داد که مست باشی.
اما همینکه مستی از سر بپرید، بازهم چشم خواهی گشود و خواهی دید که این مستی نیز جز فریب، فریبی ابلهانه نبوده است..
آری زندگی سراسر خشونت و آکنده از حماقت است.
#اعتراف_من
#تولستوی
میدانی به چه فکر میکنم؟
اینکه شاید خاطرات انسانها، چیزی شبیه سوخت است که میسوزانند تا زنده بمانند.
اینکه موضوع آن خاطرهها واقعاً چقدر مهم است، چندان مهم نیست.
مهم این است که آنها سوختی برای حفظ شعلههای زندگی هستند.
وقتی قرار است با سوزاندن کاغذ، شعلهای را زنده نگه داری، دیگر مهم نیست که روی آن کاغذها چه نوشتهاند.
آگهیهایی که روزنامهها را پر کردهاند، کتابهای فلسفه، تصاویر عریان در یک مجله و یا یک بسته اسکناس دههزار ینی
.
#هاروکی_موراکامی
یک لحظه فکر کنید چه اتفاقی میافتاد اگر طی يک جهشِ زيستیِ نادر، سنجابی به وجود میآمد که فقط با خوردن يک فندق دستخوش لذت بیپایان همچون [شرب مدام] شود؟
شايد از نظر فنی بتوان با دستکاری در مغز سنجاب اين کار را ممکن کرد.
کسی نمیداند، شايد يک ميليون سال پيش چنين چيزی به واقع برای یک سنجاب خوشبخت اتفاق افتاده باشد! اما در اين صورت اين سنجاب از يک زندگی «بسيار شاد» و «بسيار کوتاه» لذت برده است و آن جهش زيستی نادر همان جا به پايان رسيده است!
زيرا آن سنجاب خوشبخت ديگر زحمتِ گشتن به دنبال فندقهای بيشتر را به خود نمیدهد تا چه رسد به جستوجو برای یافتن جفت!
و طبعاً سنجابهای رقيب که پنج دقيقه بعد از خوردن اولین فندق، دوباره احساس گرسنگی میکردند، امکان خيلی بيشتری برای بقا و انتقال ژنهایشان به نسلهای بعدی مییافتند.
درست به همين دليل، فندقهایی که ما انسانها به دنبالش میگردیم، مثل موقعيت شغلی بهتر، خانۀ بزرگتر و همسر جذاب ما را برای مدت طولانی خشنود نگاه نخواهد داشت...
#انسان_خداگونه
#یووال_نوح_هراری
چیزی که نمیتوانم تحمل کنم آدمهای توخالی است. وقتی با آنها روبرو میشوم نمیتوانم تحملشان کنم و آخرش حرفهایی را میزنم که نباید بزنم.
تنگ نظرهای عاری از تخیل، مدارا نکردن، نظریههای بریده از واقعیت، اصطلاحات توخالی، آرمانهای عاریتی، نظامهای انعطاف ناپذیر، اینها چیزهایی هستند که واقعاً باعث ترسم میشوند. آنچه راستی راستی ازش میترسم و بیزارم. دلم میخواست میتوانستم به اینجور آدمها بخندم، اما نمیتوانم!
#هاروکی_موراکامی
همسر سفیر گفت: ازدواج عاشقانه؟ شما مثل عهد دقیانوس فکر میکنید! امروز دیگر چه کسی صحبت از عشق میکند؟
ورونسکی گفت: چه میشود کرد؟ این رسم احمقانهی کهنه هنوز منسوخ نشده است.
- بیچاره کسانی که هنوز به این حرفها پایبندند. ازدواجهای موفقی که من میشناسم فقط از روی عقل و مصلحت صورت گرفتهاند.
- ورونسکی گفت: بله، ولی در خیلی از این ازدواجهای موفقی که روی مصلحت صورت گرفته، وقتی عشقی که اول به آن اعتنا نکردهاند سربلند کند خوشبختی بر باد میرود.
- ولی منظور از ازدواج مصلحتی یا عاقلانه ازدواجهایی است که هر دو طرف قبلا دیوانگیهایشان را کردهاند. این داستان عشق مثل مخملک می ماند، مرضی است که همه باید بگیرند. وقتی گرفتی، خیالت راحت است!
#آناکارنینا
#لئو_تولستوی
و گفت: محبت درست نشود،
مگر در میانِ دو تن؛
که یکی، دیگری را گوید:
"ای من"
#عطار
#تذکره_الاولیا
ناتانائیل با تو از انتظار سخن خواهم گفت.
من دشت را به هنگام تابستان دیده ام که انتظار می کشید،
انتظار اندکی باران...
ناتانائیل، ای کاش هیچ انتظاری در وجودت
حتی رنگ هوس هم به خود نگیرد.
بلکه تنها آمادگی برای پذیرش باشد.
منتظر هر آنچه به سویت می آید باش
و جز آنچه به سویت می آید را آرزو مکن.
جز آنچه داری آرزو مکن.
بدان که در لحظه لحظه می توانی خدا را به تمامی در درون خود داشته باشی.
کاش آرزویت از سر عشق باشد و تصاحب عاشقانه.
زیرا آرزوی ناکارآمد به چه کار می آید؟
عجبا! ناتانائیل، تو خدا را در تملک داری و خود از آن بی خبر بودهای!
تملک خدا یعنی دیدن او ، اما کسی به او نمی نگرد...
ندیدهای، چون او را در پیش خود به گونهای دیگر مجسم می کردی!
ناتانائیل تنها خداست که نمی توان در انتظارش بود.
در انتظار خدا بودن، ناتانائیل، یعنی در نیافتن اینکه او را هم اکنون در وجود خود داری.
تمایزی میان خدا و خوشبختی قائل مشو
و همه خوشبختی خود را در همین دم قرار ده...
در کوتاه ترین لحظه های زندگی،
توانسته ام هر آنچه را دارم در وجود خود حس کنم.
من همواره تمام دارایی های زندگی ام را در اختیار داشته ام.
به شامگاه چنان بنگر که گویی روز بایستی در آن بمیرد.
و به بامداد زیبا چنان بنگر که گویی همه چیز از نو زاده می شود.
نگرش تو باید در هر لحظه نو شود.
خردمند کسی است که از هر چیزی به شگفت در آید..!
سر چشمه ی تمام دردسرهای تو، ای ناتانائیل، گوناگونی چیزهایی است که داری.
حتی نمی دانی از میان آن ها کدام را بیشتر دوست داری
و این را در نمی یابی که یگانه دارایی آدمی زندگی است...
مرگ چیزی نیست جز رخصتی برای زندگی های دیگر.
برای اینکه همه چیز پیوسته نو شود...
ناتانائیل، باید همه ی کتابها را در درون خود بسوزانی.
"آندره ژید"
ناپلئون به فونتان میگفت: می دانید چه چیز را بیش از همه تحسین می کنم؟
این که زور نمی تواند چیزی بنیاد نهد. در دنیا فقط دو قدرت وجود دارد: "سرنیزه و اندیشه"، سرانجام سرنیزه مغلوب اندیشه می شود.
پس به اندیشه معتقد باشیم. حتی اگر قدرت برای فریفتن ما ، نقاب عقیده یا رفاه به چهره خود بزند. ناله و زاری دوای درد اندیشه نیست ، کافی است در راه نجات آن بکوشیم ...
#آلبر_کامو / کتاب: فلسفه پوچی
مترجم: محمدتقی غیاثی
ما به امید آینده زندگی میکنیم؛ به امید «فردا»، «بعدها»، «هنگامی که دستت به جایی بند شد»، «وقتی پا به سن گذاشتی خودت میفهمی». این تردیدها دلپذیرند زیرا همگی به مرگ میانجامند، چون سرانجام روزی فرا میرسد که انسان جوانی خود را در مییابد و میگوید سی ساله شده است. درست در همین هنگام است که خود را در موقعیت زمانی میبیند، در آن جایگزین میشود، در مییابد که دیگر باید خط منحنی را بپیماید، به زمان وابسته شده است و میانهی گرداب هراس، بدترین دشمن خود را شناسایی میکند. فردا، او آرزوی فردا را دارد در حالی که باید با تمامی وجودش از آن بگریزد و این عصیان نفسانی همان پوچ است.
#آلبر_کامو
#افسانه سیزیف – صفحه ۲۸
سؤالی که ناراحتم کرده این است که اگر خدا نباشد، چه کسی حاکم بر سرنوشت انسان است و به جهان نظم می دهد؟
بزدومنی با عصبانیت در پاسخ به این سؤال کاملاً بی معنی گفت: انسان خودش بر سرنوشت خودش حاکم است.
خارجی به آرامی جواب داد: ببخشید ولی برای آنکه بتوان حاکم بود باید حداقل برای دوره ی معقولی از آینده، برنامه ی دقیقی در دست داشت، پس جسارتاً می پرسم که انسان چطور می تواند بر سرنوشت خود حاکم باشد در حالی که نه تنها قادر به تدوین برنامه ای برای مدتی به کوتاهی مثلاً هزار سال نیست بلکه حتی قدرت پیش بینی سرنوشت فردای خود را هم ندارد؟ مثلاً تصور کنید قرار می شد شما به زندگی خود و دیگران نظم بدهید و داشتید کم کم به این کار علاقه مند می شدید که ناگهان شما… او… دچار سکته ی خفیفی می شد… بله سکته ی قلبی… و این پایان کار شما به عنوان یک ناظم خواهد بود. دیگر سرنوشت هیچ کس جز خودتان برایتان اهمیت نخواهد داشت… پایان قضیه یک تراژدی است: مردی که گمان می کرد نقشی تعیین کننده دارد یکباره به جسدی بی حرکت در یک جعبه ی چوبی تبدیل می شود و دیگران هم که او را از آن پس بی فایده می پندارند، می سوزانندش…
– مرشد و مارگریتا اثر میخائیل بولگاکف
آدمها به دو شکل در خاطر ما میمانند.
نخست آن هایی که دیدهایم و میشناسیم و از آنها خاطرهای داریم.
این آدمها با مرگشان و مرگ کسانی که آنها را میشناختهاند در تاریکی عدم ناپدید میشوند.
ولی گروه اندکی هستند که ما آن ها را هرگز ندیدهایم اما میشناسیم.
درک و شناختن آن ها محدود به پیکر انسانی شان نیست
و ما ندیده آن ها را به یاد میآوریم.
بودن این آدمها فراتر از زندگی جاری ست.
بودن آن ها وابسته به بودن هیچ کسی نیست
و از نسلی به نسل دیگر زنده میمانند.
آنها کسانی هستند که
به کاخ درخشان جاودانگی قدم میگذارند ...
#میلان_کوندرا
به روزنامه نگاری میاندیشم که برایِ بخشودگیِ زندانیانِ سیاسی امضا جمع میکرد. او بهخوبی میدانست که این کار نفعی برایِ زندانیانِ سیاسی ندارد. هدفِ واقعی هم آزاد کردنِ زندانیانِ سیاسی نبود؛ بلکه میخواستند نشان دهند که هنوز هم افرادی هستند که هراس به دل راه نمیدهند. آنچه میکردند حالتِ نمایشی داشت؛ امّا تنها راهِ ممکن بود. برایِ آنان امکانِ انتخاب میانِ عملِ موثر و نمایش، وجود نداشت؛ یا میبایست هیچ کاری انجام ندهند، یا اینکه فقط به کارِ نمایشی اکتفا کنند. انسان گاهی در پارهای از موقعیّتها گرفتار میشود که چارهای جز نمایش ندارد.
#میلان_کوندرا / بار هستی
هر مذهبی که وعدهی برآورده ساختن آرزوهای انسان را میدهد، تنها پناهگاه ترسوهاست و زیبندهی انسان واقعی نیست.
آیا راه مسیح، راهی بود که به رستگاری انسان میانجامید، یا فقط قصهی پریانی خوب پرداخته شده که با زیرکی و مهارت بسیار وعدهی بهشت و جاودانگی را میدهد تا مومنان هیچ درنیابند که این بهشت چیزی به جز بازتاب عطش ما نیست.
زیرا پس از مرگ است که میتوانیم در این باره مطمئن باشیم و هیچ کس از سرزمین مردگان بازنگشته است تا این را به ما بگوید.
#نیکوس_کازانتزاکیس
اگر می توانستم از اندیشیدن باز ایستم ، بهتر می شد! اندیشه
سخت ترین دردهاست.
اندیشه دائم کش می آید و مزه غریبی به جا می گذارد! و بعدش کلمات هستند در درون اندیشه ها! کلمات ناتمام ، اندیشه های بی پایان .
می اندیشم که وجود دارم! این احساس وجود داشتن چه مارپیچ دور و درازی ست.
نباید اندیشید . نمی خواهم بیندیشم ...
می اندیشم که نمی خواهم بیندیشم . نباید بیندیشم که نمی خواهم بیندیشم .! چه چرخه عبثی! همه آنچه که گفتم خود اندیشیدن است .
#ژان_پل_سارتر
تهوع
بعد از هیتلر، همه ی آلمان درک کردند که او چه بلایی بر سر کشور و زیربناهای آن آورده است؛ اما یک چیز نابود شده ی اساسی بود که هرکسی نمی فهمید و آن، خیانت هیتلر به کلمات بود!
خیلی از کلمات شریف، دیگر معنی خود را از دست داده بودند، پوچ و مسخره شده بودند. عوض شده بودند. آشغال شده بودند. کلماتی مانند آزادی، آگاهی، پیشرفت و عدالت....
#هاینریش_بل
هر کسی برای شیفتگی خود دلیلی میجوید، تا جایی که شادمان می شود که در دلدارش صفاتی را باز بشناسد که از ادبیات و از بحث با این و آن آموخته است آنها را ویژه کسانی بداند که سزاوار انگیختن عشق اند.
#مارسل_پروست
در جستجوی زمان از دست رفته
دفترچه تلفن من پر از اسم های جور واجوره!
اما وقتی دنبال کسی می گردم که باهاش چند کلمه بتونم حرف بزنم، می بینم که به صورت مفتضحانه ای هیچ کس رو ندارم و اون اعدادی که جلوی اسم ها نوشته شده مثل اعدادی که روی یه چک بی محل نوشته شده، بی ارزش و مسخره هستن!
روزبه معین
قهوه سرد آقای نویسنده
در سراسر تاریخ مکتوب و شاید از پایان عصر نوسنگی، سه گونه آدم در دنیا بوده اند: بالا، متوسط، پایین..که هدف های این سه گروه کاملا سازش ناپذیر است.
هدف طبقه بالا، این است که سر جای خود بماند. هدف طبقه متوسط، این است که جای خود را با طبقه بالا عوض کند. هدف طبقه پایین زمانی که هدفی داشته باشد، این است که تمایزات را در هم شکسته و جامعه ای بیافریند که در آن همه انسان ها برابر باشند. خصلت پایدار طبقه پایین این است که خرکاری چنان از پا درش می آورد که جز به تناوب، از آنچه بیرون از زندگی روزمره است آگاهی ندارد.
جورج اورول / ۱۹۸۴
ترجمه: نورآبادی ، موحدی زاد
دریغا سرزمین نگونبخت که از به یاد آوردن خود بیمناک است.
کجا میتوانیم آن را سرزمین مادری بنامیم که گورستان ماست؛ آنجاکه جز «از همهجا بیخبران» را خنده بر لب نمیتوان دید، آنجاکه آه و ناله و فریادهایِ آسمانشکاف را گوش شنوایی نیست، آنجاکه اندوه جانکاه چیزیست همه جایاب...
و چون ناقوس عزا به نوا در آید، کمتر میپرسند از برای کیست...
ویلیام شکسپیر
مکبث
لینک تلگرام
ما برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم. شیر آمد؛ یعنی باید رفت. و ما رفتیم. اگر خط هم میآمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط میآمد، ما آن را شیر میدیدیم و به راه میافتادیم.
انسان میزان همه چیز است. نگاه من است که به همه چیز معنا میدهد. ما میخواستیم اینگونه باشد و شد. مهم نبود که آیا شتابزده تصمیم گرفتیم یا نه. مهم آن بود که گام در راهی میگذاشتیم که دوست داشتیم. ما به راه افتادیم و رفتیم و رفتیم. هنگامی که باز گشتیم دیگر آن آدم پیشین نبودیم. عوض شده بودیم، سفر نگاه ما را به اوج ها برده بود. بزرگ تر شده بودیم…
– خاطرات سفر با موتور سیکلت اثر ارنستو چه گوارا
لینک تلگرام
- لازم نیست نفرِ اولِ کشور باشی. یه جوری مدرسه رو بگذرون بره. هدفت باید همین باشه
+ من هم دارم همین کارو میکنم. میگذرونم.
- عالیه. فقط حواست باشه اینقدر بری مدرسه که بتونی یه مدرک بگیری. یه کاغذی که اسمت روش باشه.
+ واسه چی؟
- هزار دفعه بهت گفتم. باید یه کاری کنی جامعه فکر نکنه تویِ بازیش نیستی. بعداً هرکاری دلت خواست بکن. ولی فعلاً باید یه کاری بکنی که فکر کنن از خودشونی ...
تولتز / جزء از کل
اين دستگاه، يعنی گيوتين را هم برای همين اختراع کرده اند. ولی من همان وقتی که اين صحنه را ديدم فکری به ذهنم رسيد: از کجا معلوم که عذاب اين مرگ بيشتر نباشد. شايد اين حرف به نظر شما مضحک بيايد. فکر کنيد که دری وری می گويم. ولی کافی است کمی قوه تخيله تان را به کار بيندازيد. آن وقت می بينيد که همين فکر به ذهن شما هم می آيد. يک خرده فکر کنيد، مثلا همين شکنجه را در نظر بگيريد. وقتی کسی را با شکنجه می کشند رنج و درد زخم ها جسمانی است. و اين عذاب جسمانی آدم را از عذاب روحی غافل ميکند، به طوری که تنها عذابی که می کشد از همان زخم هاست تا بميرد. حال آنکه چه بسا درد بزرگ، رنجی که به راستی تحمل ناپذير است از زخم نيست بلکه در اينست که می دانی و به يقين می دانی که يک ساعت ديگر، بعد ده دقيقه ديگر، بعد نيم دقيقه ديگر، بعد همين حالا، در همين آن روحت از تنت جدا می شود و ديگر انسان نيستی و ابدا چون و چرايی ندارد. بزرگ ترين درد همين است که چون و چرايی نداد. در اينست که سرت را می گذاری درست زير تيغ و صدای غژ غژ فرود آمدن آن ر می شنوی و همين ربع ثانيه از همه وحشنتناک تر است. می دانيد، اين حرف ها از خيال پردازی من نيست. خيلی ها همين حرف ها را زده اند. من به اين اعتقاد دارم، به قدری که رک و راست می گويم: مجازات اعدام به گناه آدم کشی، به مراتب وحشتناک تر از خود آدم کشی است. کشته شدن به حکم دادگاه به قدری هولناک است که هيچ تناسبی با کشته شدن به دست تبهکاران ندارد. آن کسی که مثلا شب، در جنگل يا به هر کيفيتی به دست دزدان کشته ميشود تا آخرين لحظه اميدوار است که به طريقی نجات يابد، هيچ حرفی در اين نيست. مواردی بوده است که کسی که سرش را گوش تا گوش می بريده اند هنوز دلش به فکر فرار گرم بوده يا التماس می کرده است که از خونش بگذرند. حال آنکه اينجا همين اميدی که تا آخرين دم دل را گرم می دارد و مرگ را ده برابر آسان تر می کند بی چون و چرا از محکوم گرفته می شود. اينجا حکم صادر شده و همين که حکم است و قطعی است و اجباری ست و هولناک ترين عذاب است و بدتر از آن چيزی نيست. سربازی را در ميدان جنگ جلو توپ بگذاريد و شليک کنيد. او تا آخرين لحظه اميدوار است. ولی حکم قطعی اعدام همین سرباز را برايش بخوانيد، از وحشت نا اميدی ديوانه می شود يا به گريه می افتد. چه کسی گفته است که انسان قادر است چنين عذابی را تحمل کند و ديوانه نشود؟ اين تجاوز ناهنجار و بی حاصل برای چه؟ شايد باشد کسی که حکم اعدامش را برايش خوانده باشند و عذابش داده باشند و بعد گفته باشند: ‹برو، گناهت بخشوده شد!› شايد چنين کسی می توانست آنچه کشيده است وصف کند. آنچه مسيح گفته در خصوص همین عذاب و همين وحشت سياه بوده است. نه، انسان را نبايد اين طور شکنجه کرد
فئودور داستایوفسکی
هلیا!
من هرگز نخواستم از عشق، افسانه یی بیافرینم
باور کن!
من می خواسستم که با دوست داشتن زندگی کنم-کودانه و ساده و روستایی
من از دوست داشتن، فقط لحظه ها را خواستم
آن لحظه هایی که تو را به نام می نامیدم
آن لحظه هایی که خاکستری گذارای زمین در میان موج جوشان مه، رطوبتی سحرگاهی داشت
آن لحظه هایی که در باطل اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانه یی می چرخید
لحظه های رنگین زنان چای چین
لحظه فروتن چای خانه های گرم، د گذرگاه شب
لحظه دست بردن در گیسوی تو
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم
من برای گریستن نبود که خواندم
من آواز را برای پر کردن لحظه های سکوت می خواستم
من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم، مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک
دوست داشتن را چون ساده ترین جامه ی کامل عید کودکان می شناختم
هلیا!
تو زیستن در لحظه ها را بیاموز
و از جمیع فرداها پیکر کینه توز بطالت را میافرین!
مرگ سخن دیگریست!
مرگ، سخن ساده یی ست!
و من دیگر برای تو از نهایت، سخن نخواهم گفت
که چه سوکورانه است تمام پایان ها
برای تو از لحظه های خوش صوت
از بی ریایی یک قطره آب-که از دست می چکد
و از تبلور رنگین یک کلام
و از تقدس بی حصر هر نگاه- که می خندد
برای تو از سرزدن سخن می گویم
رجعتی باید هیلیای من!
رجعتی دیگر باید
به حریم مهربانی گل های نرم ابریشم
به رنگ روشن پرهای مرغ دریایی
به باد صبح
که بیدار می کند
چه نرم، چه مهربان، چه دوست
رجعتی باید هیلیای من!
به شادمانی پر شکوه اشیاء
لباس های زمستانی ات را فراموش نکن!
نادر ابراهیمی
اگر فردی شادی و شعف فراوانی وارد دنیا کند، هیچ شکی نیست که دنیا او را خواهد کشت. درواقع دنیا در تلاش است که همه انسانها را شکست داده و سرانجام بکشد، اما برخی از آدمها از شکست خود درس میگیرند و دوباره برمیخیزند و مبارزه میکنند، و دنیا به تکاپو میافتد تا آنها را از پا درآورد. او کسانی را که خیلی خوب، محترم و جسور هستند خیلی زود میکشد. اگر شما هیچیک از اینها نیستید، مطمئن باشید که او به سراغ شما نیز خواهد آمد، اما برای این کار عجلهای ندارد.
امانوئل کانت