در باب مفهوم زندگی

چه چیز باشد آنچه زندگیش خوانند؟؟

 

• دقیقا مرز انسانیت با حیوان از لحظه تفکر به این سوال مشخص می شود و شدت هر کدام در نحوه پاسخ به این سوال خود را نمایان می کند. انسان تنها موجود دارای تفکر انتزاعی می باشد یعنی توان برنامه ریختن و آماده کردن اسباب تفکر و اندیشدن به جنبه های آن است و این فرق بزرگ انسان با حیوان می باشد زیرا هر دو توان خوردن و خوابیدن و دیدن و تولید مثل و موارد تشابهی زیادی می باشند ولی حیوان در لحظه زندگی می کند و درکی از مفهوم زمان را ندارد هر چند که خیل عظیمی از انسان ها درکی از زمان ندارند و اگر از انها بپرسی زمان چیست تنها جوابی که دارند چرخش عقربه های ساعت را اشاره خواهند کرد و در ادامه بپرسی این زمان به چه چیزی سنجیده می شود؟ به چرخش زمین دور خورشید؟؟ در فضایی خارج منظومه شمسی تکلیف چیست؟ در جایی نوشته بود که جایی در فضا هست که اگر یک میلیارد سال نوری در هر جهت حرکت کنیم هیچ جرم آسمانی نیست!عدم جز این است؟انجا ساعت ها چه چیزی رو نشان می دهند ؟؟ آیا اصلا زمان وجود دارد؟سر فرصت درباره این موضوع هم مطلبی خواهم نوشت. برای عدم پرت شدن از موضوع بر می گردیم به همان بخشی که ذکر شد، حیوان درکی از زمان ندارد!! و اکثر پاسخ های او نه نتیجه حافظه دیداری و معنایی بلکه نتیجه شرطی شدن می باشد. ولی انسان دارای ذهن و مغز پیشرفته می باشد که دنیا را برایش در هر لحظه تفسیر می کند. انسان نه دارای دندان و چنگال می باشد نه سرعت شکار و فرار و نه قدرت پرواز در آسمان و نه پوست سخت و محافظ، انسان از اکثر حیوانات در بحث قدرت و سرعت و دفاع ضعیف می باشد ولی به لطف مغز و ذهنش و قدرت تشکیل اجتماع و البته ابزار بسیار پیشرفتش یعنی زبان به موجودی مخوف تبدیل می شود که هیچ جانداری توان مقابله با آن را ندارد. انسان به لطف این توانایی به سلطان آسمان و زمین و دریا تبدیل گشته و خود را بی رقیب می داند ولی هدف طبیعت و هر قدرت ماورایی از دادن این ابزار به انسان چیست؟ کسب ثروت؟کسب لذت در هر معنایی از خوردن و خوابیدن و شهوت؟ ذهن انسان توانایی های بسیار عجیبی دارد می تواند مجاز ها را واقعیت کند و واقعیت ها را مجاز ،مثلا همین پول! آیا واقعیتی دارد؟ صد البته ندارد این ما هستیم که ماهیت آن را ساختیم! من کاغذی به شما می دهم و شما در عوض آن به من نان می دهید و نانوا،آن را به کارخانه داده و آرد می گیرد،شاید کسی عنوان کند پول کاغذی نمادی از سکه که درخزانه دولت است می باشد و آن کاغذ نماد طلا می باشد، ولی خود طلا را نیز ما بهش ارزش دادیم و در ذات خود بی ارزش است و هیچ برتری نسبت به آهن و نقره و قس علی هذا ندارد، حال کسی پیدا می شود عمرش را صرف جمع کردن این کاغذ می کند درست است با پول موقعیت و رفاه و لذت کسب می کند ولی این پول لذت زیاد متفاوتی از حیوان برایش نصیب نخواهد کرد چون همانطور که گفتم حیوانات بدون پول هم می خورند هم می خوابند و هم تولید مثل دارند تازه در حد نیاز نه افراط و نه تفریط پس این موضوعی نمی تواند مزیتی برای صاحبش ایجاب کند ولی صد افسوس عده زیادی غرق انواع حیله و جنایت برای کسب همین موضوع در ذات خود بی ارزش هستند؛ برای عدم اتناب در بحث همه این موارد را برای سکس نیز می توان ذکر کرد پس باز بر گردیم به سوال نخست چیست هدف زندگی؟؟ انسان تنها موجود خودآگاه از مرگ می باشد و آن ذهن پیشرفته ذکر شده همه توانش از خلق واقعیت ها و افسانه ها برای فرار از این موضوع صرف کرده حتی بقول شوپنهاور هدف حیات ادامه آن به هر شکل ممکن از تولید مثل که در نهاد هر موجود گذاشته شده تا آرزوی جاودانگی اندیشه و ژن ها در قالب کودک تازه متولد شده تا خلق بهشت و فردوس برای فرار از این واقعیت اجتناب ناپذیر است. حیات از تک تک افراد و حتی موجودات ادامه نسل را می خواهد تا موجود کاملتر را بوجود بیاورد.و خود را اصلاح کند و تنها موجودی که آگاهانه به این موضوع می اندیشد انسان است. طبیعت می خواهد برترین موجودش را در هیبت انسان بوجود آورد و موجودی که در انتهای تکاملش جاودانه نیز خواهد شد ولی نه نمونه های ناقص و معیوب. بهمین دلیل است هیچ کدام از لذت ها توان ساکت کردن نجوای پیدای و پنهان طبیعت که مدام زمزمه می کند تو برای این ساخته نشدی را ندارند، انسان با نحوه زندگی و مرگ در داخل سیستم،جایگاهی در این جاودانگی خواهد داشت. انسان جاودانه خدا گونه، که طبیعت در قامت او خود را معنا خواهد کرد و در آینه او خود را باز خواهد شناخت.

  آذر ۹۸. دومان

سایه ها- خوزه آنخل والنته

سایه ها

از درونم سر بر می کشند

شب برافراشته می شود آرام آرام .

خورشیدی تاریک

تشعشعش فروکاسته می شود

و دَوَران

ما را به خود می خواند

ورای زمان .

با من بگو !

آنگاه که بر کرانه ی آب ها نشسته ام

نظاره گر سایه هایی که سراغم می آیند

با من بگو !

آیا خاطرات محو ناشدنی ات از بین خواهند رفت ؟

 

“برگردان : مهیار مظلومی”

لینک تلگرام

وقتی این شعر را بخوانی....

وقتی که تو

این شعر را بخوانی

شاید من در شهر دیگری باشم !

شعری که از پاییزی تلخ

و عشقی که به عبث می پیمود

سخن میگفت .

شعری که در بادها می وزید

دور و تنها

آماده بود

زیرا که مرگ

قایقی سفید رنگ بود

قایقی غرق شده که تمام دریاهای سیاه

او را می خوانند

مرگ

شکل ستاره های خاموش

و آدرس هایی پاره

مرگ

شبیه چمنزاری سوخته بود

وقتی که تو

این شعر را بخوانی

شاید من در شهر دیگری باشم .

 

"بهجت آیسان"

“مترجم : سیامک تقی زاده”

لینک تلگرام

گمشده-سارا تیزدیل

از آن تو نیستم

گمشده ات نیستم

گر چه آرزویم این بود که گمشده ات باشم

چون پرتو شمعی در روشنایی روز

یا بسان برف ریزه ای

در دریای بی کران گم گشته ام

دوست  می داری مرا

با اینکه هنوز در جستجوی توام

در تقلای روح تو که نیک است و فروزنده

منم که آرزویم همه این است که  گم گشته ات باشم

نوری بی رمق که در فروغ تو گم گشته ام

آه ! مرا درژرفنای عشق خود غوطه ور کن

خاموش کن مرا

می خواهم دیده بر هر آنچه است فرو بندم

کور و کر شوم

در توفان عشقت زیر و رویم کن

مرا که چونان شمعی در تندبادم .

 

“برگردان:مستانه پورمقدم”

کی می رسد باران-نیما یوشیج

 

خشک آمد کشتگاه من

در جوارکشت همسایه.

گرچه می گویند:« می گریند روی ساحل نزدیک

سوگواران در میان سوگواران»

قاصد روزان ابری داروگ ! کی می رسد باران؟

بربساطی که بساطی نیست

در درون کومه ی تاریک من که ذرّه ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد

- چون دل یاران که در هجران یاران-

قاصد روزان ابری داروگ ! کی می رسد باران ؟

نام تو

تقدیم به مخاطب خاص   د_ الف                    تولدت مبارک 

نامت‌ را در شبی‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌

ستارگان برای سرکشیدن ماه طلوع می کنند

و سایه های مبهم می خسبند

خود را تهی‌ از ساز و شعف‌ می‌ بینم‌

ساعتی‌ مجنون‌ که‌ لحظه‌های‌ مرده‌ را زنگ‌ می‌ زند

نامت‌ را در این‌ شب‌ تار بر زبان‌ می‌آورم

‌نامی‌ که‌ طنینی‌ همیشگی‌ دارد

فراتر از تمام ستارگان‌

و پُرشکوه ‌تر از نم‌ نم‌ باران .

آیا تو را چون‌ آن‌ روزهای‌ ناب‌

دوست‌ خواهم‌ داشت؟

 وقتی‌ که‌ مه‌ فرونشیند

کدام‌ کشف‌ تازه‌ انتظار مرا می‌کشَد؟

 آیا بی‌ دغدغه‌ تر از این‌ خواهم‌ بود؟

دست‌هایم‌ بَرگچه‌های‌ ماه‌ را فرو می‌ریزند .

لورکا

” برگردان : یغما گلرویی “