من و تو

فرقی نمی کند باران ببارد یا نه
فرقی نمی کند چشمان تو چه رنگ باشد
به خانه می رسم یا نه
مهم نیست!
من کلاهی ندارم که از سر بردارم
یا دندانی نمانده ست تا لبخندی بسازم
من و تو خاطرات درختان یک کوچه ایم ...

#کیکاووس_یاکیده

لینک تلگرام

گمشده در مه

گاهی که صدایم را در باد می پیچیدم 
و عقده هایم را در گلو می فشردم 
تو را می دیدم 
فرشته ای  که با لباسی سپید 
در ازدحام نور 
گم می شد 
پس در امتداد جاده می دویدم 
و نام تو را 
که نمی دانم چه بود 
  فریاد می کردم 
و تو 
آرام آرام 
با تنی که مه می گرفت 
گم می شدی 
و من هم... 
آه 
چندیست باد نیامده 
آخر قصه را فراموش کرده ام. 
  
#محمد_احمدی

لینک تلگرام

تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه
تو بودی که گفتی چمن می دود
تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعله‌ی گیسوانت
رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
،تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند.

#عمران_صلاحی

لینک تلگرام
 

تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه
تو بودی که گفتی چمن می دود
تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعله‌ی گیسوانت
رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
،تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند.

#عمران_صلاحی
 

گاهی

گاهي برگرد و بغلم کن ، 
برگرد و تنگ بغلم کن ، 
وقتي حافظه‌ ی تن بيدار مي‌شود 
هوسي قديمي دوباره در خون مي‌دود ، 
وقتي لب‌ها و پوست یادشان می‌آید ، 
و دست‌ها هوای لمس تو را دارند ، 
گاهي برگرد و بغلم کن . 
وقتي لب‌ها و پوست يادشان مي‌آيد 
مرا با خود ببر 
در شب … . 

#کنستانتین_کاوافی

لینک تلگرام

آغاز خستگی

این ابرهای سوختهٔ سوگوار 
تابوت آفتاب را به کجا می‌برند؟ 
این بادهای تشنه، هار و حریص‌وار  
دنبال آبگون سراب کدام باغ  
پای حصارهای افق سینه می‌درند؟ 
اکنون درخت لخت کویر  
پایان ناامیدی  
و آغاز خستگی کدامین مسافر است؟
 
مرغان رهگذر  
مرگ کدام قاصد گمگشته را  
از جاده‌های پرت
 به قریه می‌آورند؟
 
ای شب! به من بگو  
اکنون ستاره‌ها  
نجواگران مرثیهٔ عشق کیستند  
هنگام عصر بر سر دیوار باغ ما  
باز آن دو مرغ خسته چرا می‌گریستند؟

#منوچهر_آتشی

واژه ها

واژه ها اندیشه ها را خوب نمی رسانند ، همین که بر زبان آمدند اندکی دگرگونه می شوند و کمی کژی می پذیرند و معنی را از دست می دهند. و با این همه مرا خوش می آید و درست می نماید که هر چه برای یکی ارجمند و خردمندانه باشد برای دیگری بیهوده و یاوه است.

#هرمان_هسه

لینک تلگرام

پنهان

در میان راه
از
پنهان در مویی و ریشی بلند
با دستانی به شکل شاخه
نشان تو را گرفتم
گفت:
آن جا که شعر از رفتن می ایستد
او آغاز می شود

#کیکاووس_یاکیده

تصمیم

نه اولش پیداست

و نه آخرش

با این همه باید تا آخرش بروم

بگذار بنشینم و نفس تازه کنم

نترس !

تصمیم من عوض نمی شود

به سنگی بدل نمی شوم که کنار راه افتاده باشم

نترس !

این بار هم که تاول پاهایم خشک شود

دوباره عاشقت می شم

دوباره راه می افتم

دوباره گم می شوم

هر طور شده این راه را تا آخر می روم

کیکاووس یاکیده

لینک تلگرام

تصمیم

نه اولش پیداست

و نه آخرش

با این همه باید تا آخرش بروم

بگذار بنشینم و نفس تازه کنم

نترس !

تصمیم من عوض نمی شود

به سنگی بدل نمی شوم که کنار راه افتاده باشم

نترس !

این بار هم که تاول پاهایم خشک شود

دوباره عاشقت می شم

دوباره راه می افتم

دوباره گم می شوم

هر طور شده این راه را تا آخر می روم

کیکاووس یاکیده

لینک تلگرام

اعتراف

در دل می‌دانستم که زندگی عاری از هر رمز و رازی است و در گذشته، حال و آینده نیز جز پوچی چیزی به ارمغان نخواهد آورد.
حال، آن دیگری نشسته و زندگی مرا به سخره گرفته بود!
اما وجود یا نیستی آن دیگری که من بازیچه‌ی دستش بودم، هیچ اهمیتی برای من نداشت!
هیچ کار و فعالیتی در زندگی برایم ارزشی نداشت!
تنها از آن در شگفت بودم که چرا از همان ابتدا این مهم را درنیافتم و ندیدم.

در دل می‌گفتم، تمامی این ماجراها را همگان از سر میگذرانند!
امروز یا فردا، در هر حال پیش خواهد آمد. آری، بیماری و مرگ به سراغ تو، ای انسان دوست‌داشتنی، خواهد آمد و هیچ چیز جز تباهی و کرم‌ها برجای نمی‌ماند.

رفتارهای مرا به هر صورتی که باشد، دیر یا زود به دیار فراموشی می‌سپرند و من نیز دیگر وجود نخواهم داشت.
پس این نگرانی از چه روست؟
تنها مایه‌ی شگفتی آن است که آدمی تمامی این ماجرا را به چشم می‌بیند و باز هم به زندگی خود ادامه می‌دهد.

تنها به شرطی می‌توان این زندگی را ادامه داد که مست باشی.
اما همینکه مستی از سر بپرید، بازهم چشم خواهی گشود و خواهی دید که این مستی نیز جز فریب، فریبی ابلهانه نبوده است..

آری زندگی سراسر خشونت و آکنده از حماقت است.

#اعتراف_من
#تولستوی

لینک تلگرام

می‌دانی به چه فکر می‌کنم؟
اینکه شاید خاطرات انسانها، چیزی شبیه سوخت است که می‌سوزانند تا زنده بمانند.
اینکه موضوع آن خاطره‌ها واقعاً چقدر مهم است، چندان مهم نیست.
مهم‌ این است که آنها سوختی برای حفظ شعله‌های زندگی هستند.
وقتی قرار است با سوزاندن کاغذ، شعله‌ای را زنده نگه داری، دیگر مهم نیست که روی آن کاغذها چه نوشته‌اند.
آگهی‌هایی که روزنامه‌ها را پر کرده‌اند، کتابهای فلسفه، تصاویر عریان در یک مجله و یا یک بسته اسکناس ده‌هزار ینی
.
#هاروکی_موراکامی

لینک تلگرام

پیام رفتگان
بسی تواناتر از
غوغای زندگان است
زیرا آنها
بزبان خاک
باد آب و آتش
سخن می گویند
و صدای آنها
از ماوراء غفلت
و فراموشی
طنین انداز است

#بیژن_جلالی

لینک_تلگرام