زیباتر از شعر
شعر زیباست ولی از آن زیباتر
اینست که شاعرانه زندگی کنیم
#نجیب_محفوظ
شعر زیباست ولی از آن زیباتر
اینست که شاعرانه زندگی کنیم
#نجیب_محفوظ
قف علي ناصية الحلم وقاتل!
روی پرتگاه آرزو بایست و بجنگ !
#محمود_درویش
اندوه را
همچون پرندهای
چسبیده بر صفحهی آسمان دیدم
نه به دوردست بال میزد
و نه سقوط میکرد...
#احمد_سعداوی
این دریا از آنِ من است
این هوای تازه از آنِ من است
این پیادهرو و هرچه بر اوست از قدمها و آب منی
از آنِ مناند
ایستگاه قدیمی اتوبوس از آنِ من است
از آن من هستند شبحم و دوستش
گلدان مسی، آیتالکرسی و کلید از آنِ من است
در و نگهبانان و زنگها از آنِ مناند
نعلِ اسب آویخته بر دیوار از آنِ من است
از آنِ من است آنچه از آنِ من بوده است
پاره کاغذ کندهشده از انجیل از آنِ من است
نمکِ اشکهای بر روی دیوارهای خانه از آنِ من است
و نامم، حتی اگر اشتباه بخوانندش
به پنج حرف افقیاش از آنِ من است
میم از شیدا و یتیم و کامل کننده گذشتهها
حاء از باغ و محبوب و دو حیرت و دو حسرت
میم از جسور، از آماده کننده و آماده
برای مرگ موعود خویش در تبعید، از بیمار آرزوها
واو از وداع، از گلی نه چندان بزرگ
از ولادت برای تولد هرجا که بیابدش، و وعده والدین
دال از راه و راهنما، از اشک، از خانهای قدیمی
از گنجشکی که نوازشم میکند و خونینم
و این نام، از آنِ من است
و از آنِ دوستانم، هرکجا که باشند
و از آنِ من است تن موقتیام، حاضر باشم یا غایب.
دو متر از این خاک اکنون کفایتم میکند
یک متر و هفتاد و پنج سانتیمتر برای خودم
و باقی برای گلی رنگارنگ، که از من به آرامی مینوشد
و از آنِ من است آنچه از آنِ من بود: دیروزم
و آنچه از آن من خواهد شد: فردای دورم
و بازگشت روح گریزانم
گویی هرگز، هیچ نبوده است
زخمی کوچک بر بازوی اکنونِ بیهوده
و تاریخ مسخره میکند قربانیان را و قهرمانانش را
و بر آنها نگاهی میاندازد و میگذرد .
این دریا از آنِ من است
این هوای مرطوب از آنِ من است
و نامم، حتی اگر به اشتباه بر روی تابوت بنویسندش
از آن من است
اما من
با اینکه پر شدهام از هرچه دلیل برای رفتن
من، از آنِ خویش نیستم...
#محمود_درویش
لینک تلگرام
ما نيز زندگى را دوست میداريم آنگاه كه برايمان ميسّر باشد
بين دو شهيد، به رقص پاى مىكوبيم و بين آندو براى بنفشه منارهاى يا نخلى بر مىافرازيم.
ما نيز زندگى را دوست میداريم آنگاه كه برايمان ميسّر باشد
از كرم ابريشم نخى مىرباييم تا آسمانى از آنِ خويش برپا داريم و اين كوچ را به حصار كشيم
و درهاى باغ را میگشاييم تا ياسمن به كوچهها درآيد چون روزى زيبا.
ما نيز زندگى را دوست میداريم آنگاه كه برايمان ميسّر باشد
آنجا كه اقامت گزينيم گياهانى پردوام میكاريم و كُشتهها مىدِرويم
در ناى، رنگ دورها و دوردستها مىدميم و بر خاك گذرگاه شيهه نقش مىزنيم
نام خويش را بر تك تك سنگها مىنگاريم.
اى آذرخش شب ما را روشن كن، بيا و اندكى روشن كن
ما نيز زندگى را دوست میداريم آنگاه كه برايمان ميسّر باشد...
#محمود_درویش
تو را بهسانِ قطرهی آبی نمیخواهم
که عطشم را سیراب کنی
تو را بهسان رودی از نمک میخواهم
که هرگاه از تو سیراب شوم
عطشم دوباره آغاز شود
#فاروق_الجویده
آغوش گشودهام
بر خوشههای این عصرِ ملتهب
و سرم برجی از آتش که به آسمان پیوند میخورد
یا بغل بغل خوشههای این زمانهی تاریک
و تلی از آتش
که در ذهنم زبانه میگیرد
یا صد بغل سنبل
که از این روزگار سیاه چیدهام
چیست این دریای خون،خفته بر بستر ریگزار؟
و سقوط خورشید
آی بیکران آتش این سرزمین
تو بگو:
ما به فردا چه بگوییم؟
چه پاسخ بدهیم؟
پارههای تاریخ در حنجرهام
و بر چهرهام داغ این همه قربانی
چه تلخ است بیان این اندوه
حروف الفبا چه نارسا
و واژهها چه تنگ و ترش
آغوش گشودهام
بر خوشههای این عصرِ ملتهب
و سرم برجی از آتش
که به آسمان پیوند میخورد
آی
.
#آدونیس
که آرزوها جدایمان کردند...
و اکنون ای تمام ناکامیهایِ شعر،
یاریام کن...
مرا وطنِ جایگزینی نیست،
و نه سینهای، که به وقت سر ریز شدنِ شیونِ چشمهایم، خاطرات را محو کند از رنگ پریدگیهایم...
من از دلتنگیِ خود به ستوه آمدهام،
و این زخم از هر سو، در شکاف است،
و در خود فریبِ امید رو به فزونیست...
سرگشتهوار در تو، آمدن را میجویم
اما...
تو جز در خیال من معشوق نبودی...
"ناتوان بودی از نگریستن به من، آنچنان که من به تو مینگریستم"
اما به نادانی خود را در آغوش گرفتم که دوستت بدارم، بیآنکه از جدایی هراسان باشم...
تمام آنچه که به ظاهر ممکن است اتفاق نیفتاده،
و پیشآمد، شرحِ آنچه که بین من و توست را دور میسازد...
به من بگو، اگر برای تو پیشآمد و گذرا بودم،
چرا به هنگام گریهام، گریه میکنی؟ و چه چیز تو را به گریه وامیدارد، اگر شک و تردیدها بر من و سرنوشتم چیره گشت...؟
دیده به راهی بستهام که از آن رفتهای
تا باور کنم چگونه مرا به هیچ دادهای...
و چگونه از دیدگانم محو میشوی،
تا باور کنم... دیگر در تو تمام شدهام
ای دورانِ شادمانیام، ای شادمانیِ اشکها...
آیا روی از من برمیگردانی، گویی که رفتهای؟
تسلیم این سرنوشتم و روی برمیگردانم،
اما تو را روبهروی خویش میببینم...
این سرگشتگیست که هر سو بنگرم تویی،
که تمام جهتها را از من ربودهای...
و از قلبم میپرسی...
اما خواهش میکنم... که:
دستانم را رها کن
اشکی در چشم نمانده...
ای جنازهیِ امیدی که چونان قلبی، و به امیدِ بازگشت سعی بر اثبات خویش در منی...
ای تمام هراسهایِ شعر،
رحم کن بر رخوتِ حافظهام...
خستهام...
دستانم را رها کن...
صبری برای برگرداندنِ دلتنگیِ مجنونوارم از تو را ندارم
رویاهایم را شکستی
تنهایم گذاشتی...
در تو مُردم، پس برای مرگم قبرستانی به من هدیه کن
و نشانهای بر این قبر مگذار
خود، در وجودت قبرم را حفر خواهم کرد
پس فراموشم کن
و دستانم را رها کن،
که بتواند برایم قبری متروک پشت قلبت انتخاب کند...
فراموشم کن...
تمامِ آنچه که در وجود من است به تو بیربط است.
بایست...
این ادعایِ دوست داشتنت را از ذهنم دور کن
دروغ نگو...
من نه آنم که گنجشکان در سینهاش مُردهاند
من آنم که سینهاش قتلگاهیست...
دستانم را رها کن
تو نه آنی که رویایت از فرط سنگینیِ ناپیشآمدی شکسته باشد...
.
.
.
#جمانة_القصاب
ترجمه: سعید_هلیچی
آری، قطعا دوستت دارم
وگرنه در وطنی غمین
و غـــــــــــــارت شده
چه میتوانستم بکنم..؟
.
.
#عبدالعظيم_فنجان
گردنهایمان افراشته است،
آری افراشته است گردنهایمان..
تمام چوبههایِ دار را امتحان کردند
و نمُردیم...
.
.
.
#قاسم_سعودي
ترجمه:سعید هیلیچی
لینک تلگرام
وقتی باران نیستی،
نازنین من!
درختی باش؛
سرشار از باروری...
درخت باش!
و اگر درخت نیستی،
نازنین من!
سنگی باش؛
سیرابِ رطوبت
سنگ باش!
و اگر سنگ نیستی،
نازنین من!
ماهی باش؛
در خوابِ معشوق...
(چنین گفت مادری با جنازهی پسرش)
#محمود_درویش
گاهي برگرد و بغلم کن ،
برگرد و تنگ بغلم کن ،
وقتي حافظه ی تن بيدار ميشود
هوسي قديمي دوباره در خون ميدود ،
وقتي لبها و پوست یادشان میآید ،
و دستها هوای لمس تو را دارند ،
گاهي برگرد و بغلم کن .
وقتي لبها و پوست يادشان ميآيد
مرا با خود ببر
در شب … .
#کنستانتین_کاوافی
سرِ سازگاری ندارد با ما این باد
دست در دستِ دشمنِ ماست
بادِ جنوب
چه گذرگاهِ باریکی
ما رودرروی تاریکی
انگشتها را بلند کردهایم
به نشانهی پیروزی
شاید تاریکی روشنایی شود
بالا میرویم از درختِ رؤیا
ای نهایتِ زمین
ــ رؤیای سرسختِ ما
هنوز پابرجایی؟
این بارِ هزارم است
که بر آخرین هوا مینویسیم
میمیریم
امّا اجازه نمیدهیم بگذرید
راه میافتیم
دنبالِ صدای خود
ماه را شاید ببینیم
ترانه میخوانیم
سنگی شاید بترسد
و به جانِ تن میافتیم
ــ با آهن...
ــ با آهن...
رودی شاید سر بلند کند
سرِ سازگاری ندارد با ما این باد
دست در دستِ بادِ جنوب است
بادِ شمال
و این صدای ماست که فریاد میزند
راهی برای فرار هست؟
زنهای خرافاتی را میگوییم خانوادهای برایمان پیدا کنند
خانوادهای که مُردهی ما را بیشتر دوست میدارند
کرکسی روی سرمان میافتد
راه میافتیم دنبالِ رؤیاهای خود
که ببینیمشان
راه میافتد دنبالِ ما
که ببینندمان
راهی برای فرار نیست
چیزی شبیه مرگ را ادامه میدهیم و
زندگی میکنیم
و چیزی شبیه مرگ
پیروزیست
محمود درویش
کوشیدم بوی تو را
از سلولهای پوستم بیرون کنم
پوستم کنده شد
اما تو بیرون نشدی
کوشیدم تو را به آخر دنیا تبعید کنم
چمدانهایت را آماده کردم
برایت بلیط سفر خریدم
در اولین ردیف کشتی برایت جا رزرو کردم
وقتی کشتی حرکت کرد
اشک در چشمانم حلقه زد
تازه فهمیدم در اسکلهام
تازه فهمیدم آنکه به تبعید میرود منم
نه تو.
سعاد الصباح
نامه هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی اند
بی تاب خفتن در دست هایم!
یاس هایی سفیدند!
به خاطر سفیدی یاس ها از تو ممنونم!
می پرسی در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم
راه رفتهیی!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!
ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من!
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم!
نامه هایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من!
از بیروت پرسیده بودی!
میدان ها و قهوه خانه های بیروت،
بندرها وُ هتل ها وُ کشتی هایش
همه وُ همه در چشم های تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم می شود.
#نزار_قبانی
ترجمه #یغما_گلرویی
ما شایستهی آنیم
که واپسین لحظههای این پاییز را
دوست بداریم و بپرسیم:
آیا در این مزرعه
جایی هست برای پاییزی نو،
تا بدنهایمان را
چون ذغال
در آن رها کنیم؟
پاییزیْ برگهاش همه در نقاب طلا.
ای کاش
برگِ انجیر بودیم،
یا حتی علفی ازیادرفته
تا تغییر فصول را میدیدیم!
ای کاش
با جنوبِ چشمها
بدرود نگفته بودیم
و میپرسیدیم
از آنچه پدرانمان
حین فرار زیر ضربِ خنجر
میپرسیدند.
باشد که شعر و نام خدا بر ما رحم آورد!
ما شایستهی آنیم
که گرما بخشیم
شب زنان گلچهره را،
و سخنانی به زبان آریم
که شبِ دو غریبه را
کوتاه و کوتاهتر کند
– دو غریبه که در انتظارند فرارسیدنِ شمال را به قطبنما.
پاییز است
و ما شایستهی آنیم
که بوی این پاییز را بشنویم
و از شب، رؤیایی بطلبیم.
رؤیا را نیز
– چون خودِ رؤیابینان –
بیماری هست؟
پاییز است، پاییز.
آیا بر گیوتین
خَلْقی زاده میشود؟
ما شایستهی آنگونه مُردَنی هستیم
که آرزویش را داریم.
باشد که زمین در سنبلهای پنهان شود!
#محمود_درویش
#مترجم_عباس_شهرابی_فراهانی
آن هنگام که بمیرم
بسوزان مرا
و خاکسترم را
در سیگارت بگذار
آنگاه
مرا عمیق دود کن
میخواهم
سپری کنم
زندگی دیگری را
در ریههای تو
#مثنی_شاکر
چشمانت چون رود غمهاست
دو رود آهنگین که مرا با خود میبرند
به فراسوی زمان ها
دو رود آهنگین و گم گشته
بانوی من!
که مرا نیز گم کرده اند!
و فراتر از آن دو
اشک سیاهی ست
که آهنگ کلامم را جاری ساخته...
چشمانت
توتون و شراب من!
و آن جام دهم که مرا کور میکند
بر این صندلی می سوزم
در آتشی که آتشم را می بلعد
ای ماه من!
آیا بگویم که دوستت دارم؟؟
آه! کاش می شد!
من در دنیا چیزی ندارم
جز چشمانت ... و غم هایم
کشتیهایم در بندرها گریانند
و بر خلیجها در هم میشکنند
چونان تقدیر پاییزیام که مرا در هم می کوبد
و ایمانم را در سینهام
از تو بگذرم؟؟
حالا که قصهی ما شیرینتر از بازگشت اردیبهشت است
شیرین تر از گلی سپید
بر سیاهی گیسوان دختر اسپانیایی
ای ماه من!
آیا بگویم که دوستت دارم؟؟
آه! کاش می شد!
انسانی گمگشتهام
بی آنکه بدانم کجای این جهانم
راهم مرا گم کرد
نامم مرا گم کرد
نشانم مرا گم کرد
تاریخم ...
تاریخ؟
من تاریخی ندارم!
فراموشترینِ فراموشانم
لنگری هستم نینداخته!
زخمی به شکل انسان!
چه تقدیمت کنم؟... پاسخ بده!
تشویشم؟ کفرم؟ آشفتگیام؟
چه تقدیمت کنم؟
جز تقدیری که در دست شیطان به رقص آمده
هزاران بار دوستت دارم
اما از من دور باش
از آتش و دودم!
من در دنیا چیزی ندارم
جز چشمانت ... و غم هایم...
"نزار قبانی"
عشق تو پرندهای سبز است
پرندهای سبز و غریب
بزرگ می شود شبیه دیگر پرندگان
انگشت ها و پلک هایم را نوک می زند
چگونه آمد؟
پرنده ی سبز کی آمد؟
به این موضوع نمی اندیشم
که عاشق هرگز اندیشه نمی کند
عشق تو کودکیست با موی طلایی
می شکند هر آنچه شکستنیست
باران که گرفت به دیدار من می آید،
بازی میکند در احساسم و من صبر می کنم
#نزار_قبانی
میترسم!
آنگاه که بیش از حد
در آینهی شکسته
خیره میشوم
شاید،
چراکه آینههای شکسته
انعکاسی است
از چهرههای واقعی درون ما
گویی امروز،
زمانهی چیزهای درهم شکسته است!
#غادة_السمان
هنگامی که بیروت میسوخت
و آتش نشانها لباس سرخ بیروت را میشستند
و تلاش میکردند تا
گنجشککان روی گلهای گچبری را آزاد کنند.
من پابرهنه در خیابانها
بر آتشهای سوزان و ستونهای سرنگون
و تکههای شیشههای شکسته میدویدم
در حالی که چهرهی تو را که بود چون کبوتری محصور
جستجو میکردم
در میان زبانههای شعلهور
میخواستم به هر قیمتی
بیروت دیگرم را نجات دهم
همان بیروتی که تنها… مال تو… و مال من بود
همان بیروتی که ما دو را
در یک زمان آبستن شد
و از یک پستان شیر داد
و ما را به مدرسه یدریا فرستاد
آن جا که از ماهیهای کوچک
اولین درسهای سفر را و
اولین درسهای عشق را یاد گرفتیم
همان بیروتی که آن را
در کیفهای مدرسهمان با خود میبردیم
و آن را در میان قرصهای نان
و شیرینی کُنجد
و در شیشههای ذرت میگذاشتیم
و همانی که آن را
در ساعات عشق بازی بزرگمان
بیروت تو
و بیروت من
مینامیدیم
اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم
قهوهخانهها به چه کار میآیند؟
و اگر نتوانم بی هدف با تو پرسه بزنم
خیابانها به چه کار میآیند؟
و اگر نتوانم بی هراس نامت را در گلو بگردانم
کلمات به چه کار میآیند؟
و اگر نتوانم فریاد بزنم « دوستت دارم »
دهانم به چه کار میآید؟!
#سعاد_الصباح
نپرسیدند : «آنسوی مرگ چیست؟»
نقشه ی بهشت را
بهتر از کتاب زمین در یاد داشتند ،
دلواپس پرسشی دگر بودند:
پیش از این مرگ چه کنیم ؟
در حوالی زندگانیمان زنده ایم،
حال آنکه زنده نیستیم
انگار زندگانی ما
تکّه هایی از صحراست
که خدایگان زمین بر سر آن می ستیزند
و ما همسایه ی غبار روزگاران دوریم،
زندگانی ما بر شبِ تاریخ نگار گران است :
«هرچه پنهانشان کردم،
از ناپیدا
بر من سر برآوردند»
زندگانی ما بر نقّاش گران است:
«نقش شان را می زنم،
سپس،
خود نیز یکی از آنان می شوم
و مِه مرا می پوشاند.»
زندگانی ما بر ژنرال گران است:
«چگونه از شبحی خون می جوشد؟»
زندگانی ما بودنی است،
بدان گونه که میخواهیم؛
میخواهیم ؛
اندکی زنده باشیم،
نه برای چیزی ...
به احترام رستاخیزِ پس از مرگ.
و بی اختیار، سخن آن فیلسوف را بازگفتند:
« مرگ برای ما بی معناست؛
ما هستیم!
پس مرگ نیست!
مرگ برای ما بی معناست ؛
مرگ هست،
پس آنگاه ما نیستیم!»
آنگاه
رؤیاهاشان را
به گونه ای دیگر سامان دادند
و ایستاده
در خواب شدند.
محمود درویش
چه مایه رنج را از سرودههای خود تکاندیم
و افق را از پلکها لبریز کردیم و فریاد زدیم ای ابر
بر ما ببار!
ما آن فصل منتظریم
مشک پر آب خود را بگشای و بر ما فروریز
ای ابر
ای که از دریا به سوی ما آمدهای.
در رودخانه جاری شدیم
همانند زندگی
به گونهی حباب درآمدیم
آب شدیم
و نهان شدیم
در دامن میوهها،
در عیدها
شمعها برافروختیم و نماز گزاردیم
و آرزومند شدیم
و آنگاه خدا را بیهیچ میعادی دیدار کردیم.
#آدونیس
چای نوشیدیم و
سیگار کشیدیم و
شب را به خنده صبح کردیم
امّا سرپناهی نداشتیم
ــ تختمان زمین بود و
ملافهمان آسمان.
چه میگفتیم
وقتی زمستان
در قلبمان خانه کرد؟
سیگار میکشیدیم و
برای همدیگر از تبعیدگاه میگفتیم
ــ از رسمها
از آیندهی دستها
از گذشتها.
بعد قسم خوردیم
که هرچه زمان گذشت
ما نگذریم از زخممان
ــ از سیگارکشیدنمان
از شادی و عاشقیمان.
ستارهی کمسویی به ما رسید و
راهمان دوتا شد
رو برگرداندیم و
دست را برای بدرود بالا بُردیم
چیزی
ــ مُدام ــ
در چشممان میچرخید
چیزی
ــ مُدام ــ
در قلبمان کوچک میشد.
از محمود درویش
تو آنجا میايستی
در ميانهی رويای دو غزال،
از نفسافتاده،
از شعر میپرسی.
شعر
ملبس به شاخههای زيتون و شادمانی شکسته
محصور در فصول شبهایی بیخواب
که میدرخشند
بر ديوارهای خاکی شهرهای مفقودمان.
شعر
که گممیکند نشانیاش را
يا گم میشود نشانیاش
و در هر دو حال
منتظرِ بازگشتِ کسانیست
که نه امروز برمیگردند
و نه هيچوقتِ ديگر.
شعر
که کاش به خاطر میآوَرد
وقتی ابرها شقه میشدند به هنگام روز،
روزی که سربازان
قدمرو میرفتند در روستاها و شهرها،
بر خانهها، روياها و فرداها،
یا به خاطر میآورد فروريختن نيایشگران را،
به خاطر میآورد
فاصلهی ميان دستانی را
که نگهمیداشتند
هرآنچه شعر ناتوان است
در نگاهداشتناش،
به خاطر میآورد وقتی اسرار اسبان
به تسلیم در آمدند،
وقتی ما به خود تجاوز کرديم.
شعر،
از تو میپرسم که چرا
خيابانها نامهاییدارند که مناش هجی نتوانمکرد؟
آيا فرهنگ لغاتمان ابداعمان میکنند؟
آیا لهجههامان از ما در خشم میشوند؟
بايد مکث کنيم و بکوشيم
نامهامان را بر زبان بیاوریم
بیآنکه غريبی کنيم؟
ستايش کنيم شاعرانمان را
بیآنکه نگران شويم؟
«درويش» را؟
هر آرزويی را که در اين نام نهفته است؟
شعر
تبعيد است آیا؟
میهمانی برساخته از سنگها؟
خطی نازک
ميان آواز ما و گلوی آسمان؟
شعر
خاطرات ماست؟
دفترچهای محو،
یک نقاشی از رنگ و رو رفته،
ديوارهايی در حال فروريختن؟
بايد شعرهايش را دریابیم،
تا فريادهايش را؟
و برای شعرهايش آيا،
اندوه را
بايد که بشناسیم؟
شعر
ای زمزمهی رود در انحنای سینههایت
ای رقص برگها در دستان رقصانت
ای بام بریده بر پشتات
ای مزارع بالها بر پاهایت
ای خنجر و طوفان سراپای تو
مرا برسان
به خاموشیام.
شعر
چه هنگام از زمین برخواهند آمد کلمات تو؟
چههنگام رویاهایت از ابرها
حوضهایت از شیر؟
مزارع گندمت، کلیساها و دیرها،
صلیب و تابوت،
دست برخواهند کشید
از به هم دوختنِ کیلومترها استخوان؟
دست برخواهند کشید
از انتشار خود در رادیوها؟
ای شعر
ایستادهای در میان رویای دو سوال
در انتظار آنروز
که خود را عیان میکنی
چونان دعاهایی
که خود را افشا میکنند بر زبانمان
و ادامه میدهی به ایستادن.
میگریم و جشن میگیرم
شعر را
گویی در غایت کمال خویش
نوشته میشود.
خورشید در تن تو طلوع میکند
و تو سردت است
چرا که خورشید سوزان است
و هر چیز سوزانی از شدت تواناش سرد است
هر شعری قلب عشق است و
هر عشقی قلب مرگ و در نهایت زندگی میتپد
هر شعری آخرین شعر است و
هر عشقی آخرِ فریاد
هر عشقی ، ای خیال سقوط در ژرفناها
هر عشقی آخرِ مرگ است
آنچه که در تو میگیرم ، تن تو نیست
بلکه قلب خداوند است
آنرا میفشارم و میفشارم
تا فریاد وجد دلربایش
کمی دردهای قربانگاه ابدیام را تسکین دهد
انسی الحاج
برگردان : محمد حمادی
به تو قول می دهم که به خواب روم
اما هنگام که می خوابم
این درختان ساکت واین سکوت را از دست می دهم
من مردی را می شناختم که نامش یوسف بود
لاغر اندام واز هیاهو بیزار
ساکت برصندلی می نشست
ویا که آرام در ایوان قدم می زد
مرا دوست می داشت
همانگونه که پرسه زدن در ایوان را
به تو قول می دهم که به خواب روم
اما من محکوم به سفر هستم
من پندار بودم
من طیف بودم
خنده وگریه ام را هیچگاه باور نکن
باور نکن نفس تنگیهایم را
نازکدلی ولباسهایم را
دلتنگی ام را نیز
من خدمتگذار روح خویش بودم
روحی که میان خواب و بیداری تلف کردم
انچه که خنده دار نیست مرا خنداند
وانچه که گریه اور نیست مرا به گریه واداشت
زمان را ارج ننهادم
تا اینکه همچون شن از میان انگشتانم لغزید
به دیگران عشق ورزیدم
وسایه ام را بر پیاده روها وراهها رها کردم
به یوسف عشق ورزیدم
هنگام که مرا به فراق خویش مبتلا کرد
او نیز به من عشق ورزید
هنگام که تنهایش گذاشتم
عشق ورزیدم
به دستهای پرهنه اش
به گلهای نبضش
به چشمهایش
به قامت لرزانش چون سروی در معرض باد
او حرفی با من نزد
اما پیراهنش را به من هدیه داد
دستهایم را در دست نگرفت
اما از من خواست تا اشکهایم را پاک کنم
زیرا به هنگام دیدن است که نجات می یابیم
ونجات
نجات آرزوی مردگان است
اما من نجات را نجات نیافتم
ویوسف گفت
باور نکن
زیرا که این طعم تلخ دهانم
رد بای نفسهای خشکیده ام
رد پای رویای دیشب من است
وگفت
باور نکن
زیرا که ما خدمتگذاران روح خویش بودیم
روحی که از ما هیزم ساخت
هیزمی که خاکستر دارد
اما بی گدازه است
خاک دارد
اما بی درخت