شب

بر فراز مرداب‌ها، بر فراز دره‌ها،
بر فراز کوه‌ها، بیشه‌ها، ابرها، دریاها،
در ورای آفتاب، در ورای اثیر،
در ورای مرز سپهر پرستاره.

ای اندیشۀ من، تو به‌چالاکی سیر می‌کنی،
و چون شناگر چیره‌دستی که در آغوش موج از خود بی‌خود
می‌شود،
فضای لاینتهای را به‌طربناکی در می‌نوردی،
به‌شور و لذتی مردانه و وصف‌ناپذیر.

دور، دور از این‌ بخارهای عفن پرواز کن؛
برو و خود را در هوای اوج صفا ده،
و آتش تابناکی که فضای زلال را می‌آکند،
چون شرابی ناب و لاهوتی بیاشام.

در پس ملال‌ها و غم‌های سهمگین
که بر دوش هستی مه‌آلود بار گرانند،
خوشبخت آن‌که می‌تواند باری نیرومند
به‌سوی وادی‌های روشن و آرام اوج گیرد؛

خوشبخت آن‌که اندیشه‌هایش چون چکاوکانی،
صبحگاه، به‌سوی آسمان پر می‌کشند.
خوشبخت آن‌که بر فراز زندگی بال می‌گشاید و بی‌زحمتی
درمی‌یابد
زبان‌ گل‌ها و آفریدگان خاموش را!


#شارل_بودلر
لینک تلگرام

عشق و شعر

تویی همان آوا
که پاسخ می‌دهی
به ندای من
بی این صدا
هیچ شعری نمی‌تواند
مجذوب خود کند
پژواکی را
که می‌آمیزد
زمزمه‌ی عشاق را
به غبار قرون.
تو همانی
که با او
واژه به واژه
می‌بافم
اندامِ سرودمان را
و پیوند می‌گیرم با او
و قیاس می‌کنم
قیاس‌ناپذیرِ همیشه‌پابرجا را،
با سِحری ناپایدار
که قادر به مردن نیست.
به چشمم
تو کنتس طرابلسی
همانگونه که گرگ‌بانوی پُنُتیه
و من از راه جاده‌های انتاکیه
عازم زیارتم
آنجا که لابلای سنگ‌های پروانس
به هیأت گرگ درآمده‌اند خنیاگران
معمایی تو
از دور می‌بینی
که می‌آیم، اما
عریان می‌شوی بی‌پروا:
عشق و شعر ناگزیرند…
#اندره_ولتر

لینک تلگرام

شبی از شب های لاجوردی تابستان
در جاده ها  قدم می گذارم
خوشه های گندم را می چینم 
روی خرده علف ها راه می روم 

پاهایم
مثل یک رویا
خنکای علفها را می چشند  و سر برهنه ام خود را تسلیم باد خواهد کرد

حرفی نمی زنم  به هیچ چیز نمی اندیشم 
اما عشقی ابدی در روحم جان می گیرد .
و به دوردست ها می روم
خیلی دور ...

خوشبخت می شوم از ازل 
مثل یک صحرانشین !
به وقت درآغوش کشیدن یک زن ...

#آرتور_رمبو

لینک تلگرام

آغاز

زندگی من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت،
راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی می‌پاشند.

تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی
تب و دردم را
و من درختی بودم
که در جشن انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو
متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود.

#لویی_آراگون

لینک تلگرام

مست شوید.شارل بودلر

 

مست شوید

تمام ماجرا همين است

مدام بايد مست بود

تنها همين

بايد مست بود تا سنگيني رقت‌بار زمان

که تورا مي‌شکند

و شانه‌هايت را خميده مي‌کند را احساس نکني

مادام بايد مست بود

اما مستي از چه ؟

از شراب از شعر يا از پرهيزکاري

آن‌طور که دلتان مي‌خواهد مست باشيد

و اگر گاهي بر پله‌هاي يک قصر

روي چمن‌هاي سبز کنار نهري

يا در تنهايي اندوه‌بار اتاقتان

در حاليکه مستي از سرتان پريده يا کمرنگ شده ، بيدار شديد

بپرسيد از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت

از هرچه که مي‌‌وزد

و هر آنچه در حرکت است

آواز مي‌خواند و سخن مي‌گويد

بپرسيد اکنون زمانِ چيست ؟

و باد ، موج ، ستاره ، پرنده

ساعت جوابتان را مي‌دهند

زمانِ مستي است

براي اينکه برده‌ي شکنجه ديده‌ي زمان نباشيد

مست کنيد

همواره مست باشيد

از شراب از شعر يا از پرهيزکاري

آن‌طور که دل‌تان مي‌خواهد


مترجم : سپيده حشمدار

تو را دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم 
تو را به خاطر عطر نان گرم 
برای برفی که آب می شود دوست می دارم 
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم 
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم 
برای اشکی که خشک شد و هيچ وقت نريخت 
لبخندی که محو شد و هيچ گاه نشکفت دوست می دارم

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم 
برای پشت کردن به آرزوهای محال 
به خاطر نابودی توهم و خيال دوست می دارم 
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم 
تو را به خاطر بوی لاله های وحشي 
به خاطر گونه ی زرين آفتاب گردان 
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم 
تو را به جای همه کسانی که نديده ام دوست می دارم 
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها 
پرواز شيرين خا طره ها دوست می دارم

تو را به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم ديد دوست می دارم 
اندازه قطرات باران، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم 
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم 
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم 
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام... دوست می دارم 
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زيسته ام... دوست می دارم 
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب مي شود و 
برای نخستين گناه... 
تو را به خاطر دوست داشتن... دوست می دارم 
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم... دوست می دارم

 

پل الوار

هدیه

می خواهم تو را

تاجی هدیه دهم

آذین شده از همه ی ستارگان آتشین

می خواهم تو را

آوازی هدیه دهم

از آواز بلبلان همه ی زمین

می خواهم تو را از

سکوتِ زمستان

لبخندِ بهار

شفافیتِ تابستان

شعله های پاییز

هدیه دهم

می خواهم تورا

از هر آن چه که نمی توانم و نمی دانم

هدیه دهم

هدیه دهم تو را

از زندگی ام

ازابدیت مان

 

فلیپ سوپو

زمان

با گذشت زمان
با گذشت زمان، همه چیز میگذرد
چهره را فراموش میکنیم و صدا را هم
قلبی که نتپد، رنج رفتن نمیکشد
فراتر نمی جوید، رها می کند و اینچنین بهتر است
با گذشت زمان
با گذشت زمان همه چیز میگذرد
دیگری را که دوست میداشتیم، که زیر باران می جستیم
دیگری را که از یک نگاه میخواندیم
در میان کلمات و خطوط و زیر نقاب
پیمانی آراسته که در خواب میشود
با زمان، همه چیز ناپدید میشود

با گذشت زمان،
با گذشت زمان همه چیز میگذرد
حتی دوست داشتنی ترین یادگارها از چشم می افتند
وقتی که زیر نوری مرده آنها را جستجو میکنیم
در شنبه شب هایی که مهربانی تنها میماند
با گذشت زمان همه چیز میگذرد
کسی که رویش حساب میکردیم، برای یک سرما خوردگی ساده، برای یک هیچ
کسی که به او از هوا میبخشیدیم تا جواهر
کسی که برایش روحمان را میفروختیم به یک سکه پول
کسی که به دنبالش پادو میزدیم مثل یک سگ
با زمان، میرود،
همه چیز درست می شود
با گذشت زمان
با گذشت زمان همه چیز میگذرد
گرمای محبت را فراموش میکنیم و آوای صدا را هم
که چون بیچارگان نجوا میکرد
‘دیر نکن، سرما هم نخور’.
با گذشت زمان
با گذشت زمان همه چیز میگذرد
و احساس میکنیم چو اسبی از پای افتاده ایم
و احساس میکنیم که منجمدیم در بستر حادثه
و احساس میکنیم که بی کسیم هر چند بی خیال
و احساس میکنیم که فریب خورده ایم در همه سالهای رفته
اما در واقع
با گذشت زمان
دیگر عشق نمی ورزیم

 

لیو فره

چشمان السا- لویی آراگون

چشمان‌ تو چنان‌ ژرف‌ است‌ که‌ چون‌ خم‌ می‌شوم‌ از آن‌ بنوشم‌
همه‌ی‌ خورشیدها را می‌بینم‌ که‌ آمده‌اند خود را در آن‌ بنگرند
همه‌ی‌ نومیدان‌ جهان‌ خود را در چشمان‌ تو می‌افکنند تا بمیرند
چشمان‌ تو چنان‌ ژرف‌ است‌ که‌ من‌ در آن‌، حافظه‌ی‌ خود را ازدست‌ می‌دهم‌

این‌ اقیانوس‌ در سایه‌ی‌ پرندگان‌ ، ناآرام‌ است‌
سپس‌ ناگهان‌ هوای‌ دلپذیر برمی‌آید و چشمان‌ تو دیگرگون‌می‌شود
تابستان‌ ، ابر را به‌ اندازه‌ی‌ پیشبند فرشتگان‌ بُرش‌ می‌دهد
آسمان‌ ، هرگز، چون‌ بر فراز گندم زارها ، چنین‌ آبی‌ نیست‌
 
بادها بیهوده‌ غم‌های‌ آسمان‌ را می‌رانند
چشمان‌ تو هنگامی‌ که‌ اشک‌ در آن‌ می‌درخشد ، روشن‌تر است‌
چشمان‌ تو ، رشک‌ آسمان‌ پس‌ از باران‌ است‌
شیشه‌ ، هرگز ، چون‌ در آنجا که‌ شکسته‌ است‌ ، چنین‌ آبی‌ نیست‌

یک‌ دهان‌ برای‌ بهار واژگان‌ کافی‌ است‌
برای‌ همه‌ی‌ سرودها و افسوس‌ها
اما آسمان‌ برای‌ میلیونها ستاره‌ ، کوچک‌ است‌
از این‌ رو به‌ پهنه‌ی‌ چشمان‌ تو و رازهای‌ دوگانه‌ی‌ آن‌ نیازمندند
 
آیا چشمان‌ تو در این‌ پهنه‌ی‌ بنفش‌ روشن‌
که‌ حشرات‌ ، عشق‌های‌ خشن‌ خود را تباه‌ می‌کنند ، در خود آذرخش‌هایی‌ نهان‌ می‌دارد ؟
من‌ در تور رگباری‌ از شهاب‌ها گرفتار آمده‌ام‌
همچون‌ دریانوردی‌ که‌ در ماه‌ تمام‌ اوت‌ ، در دریا می‌میرد

چنین‌ رخ‌ داد که‌ در شامگاهی‌ زیبا ، جهان‌ در هم‌ شکست‌
بر فراز صخره‌هایی‌ که‌ ویرانگران‌ کشتی‌ها به‌ آتش‌ کشیده‌ بودند
و من‌ خود به‌ چشم‌ خویش‌ دیدم‌ که‌ بر فراز دریا می‌درخشید
چشمان‌ السا ، چشمان‌ السا ، چشمان‌ السا

لینک تلگرام

ترانه ای  از آندره بوچلی خواننده شهیر ایتالیایی

تنها که می شوم،
خیال افق برم می دارد .
و واژه کم می آید.
آری، می دانم که نوری نیست.
در چاردیواری که خورشید غایب است؛
اگر با من ، تو کنار پنجره نباشی.
به همه قلب من را نشان بده
که تو روشنش کردی
مرا در بر بگیر
با همه ی روشنایی
که از راه ارمغان آورده ای
زمان آن شده است
که با کشورهایی که با تو نبودم
و شریک سفرم نبودی
بدرود بگویم
اکنون آری
باید با تو بیایم
و با تو بمانم
بر عرشه ی کشتی
سرگشته ی دریا ها
که می دانم
نه دیگر وجود ندارند
زمان وداع رسیده است
وقتی که بسیار از من دوری
کرانه ی آسمان رویای من می شود
کلام در می ماند
و من آری
می دانم که تو با من هستی
تو ماه منی
خورشید منی
که اینجا در کنارم هستی

دوستش دارم تا سر حد مرگ - فرانسیس کابریل


من هیچ نبودم
اما اینک اینجایم
خوابهای شبانه اش را
نگهبانی می کنم
دوستش دارم تا مرگ
شما می توانید همه چیز را نابود کنید
هر چه را می خواهید
او تنها کافی ست
که آغوشش را بگشاید
تا همه چیز را باز بسازد
دوستش دارم تا مرگ
او عدد ها را از دور ساعت های اطراف پاک کرد
او با زندگی من پرنده های کاغذی ساخت
و به خنده های بلند انداخت
او پل هایی ساخت
میان ما و آسمان
و هر وقت که نمی خواهد بخوابد
ما از آن ها گذر می کنیم
دوستش دارم تا مرگ
او باید در هر جنگی شرکت کرده بوده باشد
که چنین قدرتی دارد.
او باید در هر جنگی در هر زندگی ای ، در هر عشقی بوده باشد
او چنان به خوبی زندگی می کند
تا به رویای عقیق وارش برسد
در میانه ی بیشه هایی که نقاشی کرده، می رقصد
بر گیسوانش روبانی می بندد و بعد آن را در باد رها می کند
و گاه برایم آواز می خواند که سعی در نگهداشتن بر باد رفته ها، اشتباه است
برای آمدن به غارش
همان اتاق پنهان زیر شیروانی
باید که ترانه ها را با میخ به کفش های چوبی ام بکوبم
من تنها باید بنشینم
نباید چیزی بگویم
نباید چیزی بخواهم
تنها باید تلاش کنم
که مال او باشم.

آرزو-ژاک برل

 

برایت رویاهایی آرزو می‏کنم تمام نشدنی

و آرزوهایی پرشور

که از میانشان چندتایی برآورده شود.

برایت آرزو می‏کنم که دوست داشته باشی

آنچه را که باید دوست بداری

و فراموش کنی

آنچه را که باید فراموش کنی.

برایت شوق آرزو می‏کنم. آرامش آرزو می‏کنم.

برایت آرزو می‏کنم که با آواز پرندگان بیدار شوی

و با خنده‏ ی کودکان.

برایت آرزو می‏کنم دوام بیاوری

در رکود، بی ‏تفاوتی و ناپاکی روزگار.

بخصوص برایت آرزو می‏کنم که خودت باشی.

 

از: ژاک برل

ترجمه از: نفیسه نواب‏پور

ژاک پره فر

تو گفتی که پرنده ها را دوست داری

اما آن ها را داخل قفس نگه داشتی

تو گفتی که ماهی ها را دوست داری

اما تو آن ها را سرخ کردی

تو گفتی که گل ها را دوست داری

و تو آن ها را چیدی

پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری

من شروع کردم به ترسیدن.

 

تو برمی گردی-دو سنت اگزوپری

همه چیز

از نبودن تو حکایت می کند

                 به جز دلم

که همچون دانه ای در تاریکی خاک

                   در انتظار بهار می باشد

  تو برمی گردی

می دانم

از تولد و مرگ-دوسنت اگزوپری

زود آمدی

       و دلم، ناگهان از تو پر شد

و این درد شیرینی بود

دردی چون درد زادن

           نه به سرعت

بلکه کم کم از دلم رفتی

                 و جهان

ذره ذره از تو خالی شد

           و این درد تلخی بود

دردی چونان  درد مردن

پاریس در شب-ژاک پری فر

افروخته در تاریکی شب
سه چوب کبریت یک به یک
نخستین برای دیدن رویت
دومین برای چشمانت
و آخرین برای دیدن لبانت
و تاریکی محض
تا به یاد آرم این همه را
و سخت در آغوش گیرمت

باربارا

Barbara
باربارا

بیاد آر باربارا!
باران قراری نداشت وآنروز، روی شهر "برست" میبارید و میبارید.
و تو با لبخندی راه می پیمودی.
بَشاش و خندان و عرق ریزان،
زیر باران..

ادامه نوشته

ترکم مکن  :   « ne me quitte pas »

ترکم مکن!
باید از یاد برد.
هر چه را ، میتوان از یاد برد.
هر آنچه را که چه زود از ما فرار کرده است.
زمان را باید از یاد برد.
سوء تفاهم را همچنان.
زمان از دست رفته را هم.

ادامه نوشته