شیر آهن کوه مرد

در آوار خونين گرگ و ميش ديگر گونه مردي آنک!
 که خاک را سبز مي خواست وعشق را شايسته ي زيباترين زنان
 که اينش به نظر هديتي نه چنان کم بها بود که خاک و سنگ را بشايد
چه مردي! چه مردي که مي گفت قلب را شايسته تر آن که به هفت شمشير عشق در خون نشيند
و گلو را بايسته تر آن
 که زيباترين نام ها را بگويد
و شير آهن کوه مردي از اين گونه عاشق
ميدان خونين سرنوشت، به پاشنه ي آشيل در نوشت!
روئينه تني که راز مرگش، اندوه عشق و غم تنهايي بود!
آه اسفنديار مغموم:
 ترا آن به که چشم فرو پوشيده باشي!
آيا نه!
 يکي نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد
من تنها فرياد زدم نه!
من از فرو رفتن تن زدم!
صدايي بودم من!
 شکلي ميان اشکال!
و معنايي يافتم
من بودم و شدم 
ندان گونه که غنچه اي گلي
 يا ريشه اي که جوانه اي
يا يکي دانه که جنگلي!
راست بدان گونه که
عامي مردي شهيدي!
تا آسمان بر او نماز برد!
من بي نوا بندگکي سربه راه نبودم!
و راه بهشت مينوي من
برزو طوع و خاکساري نبود
مرا ديگر گونه خدايي مي بايست
شايسته ي آفرينه ئي که نواله ي ناگزير را گردن کج نمي کند
وخدايي ديگر گونه آفريدم!
دريغا شير آهن کوه مردا که تو بودي
و کوه وار پيش از آنچه به خاک افتي
نستوه و استوار مرده بودي!
اما نه خدا و نه شيطان!
سرنوشت تو را بتي رقم زد
که ديگران مي پرستيدند!
بتي که ديگرانش
مي پرستيدند!

#شاملو

لینک تلگرام

کیفر

 

 

در اینجا چار  زندان است، به هر زندان دو چندان نقب

در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد، در زنجیر....

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی

به ضرب دُشنه ای کشته است.

از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان،

نان فرزندان خود را، بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد... آغُشته است.

از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری، نشسته اند

کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جستند

کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را می شکسته اند.

من اما هیچ کس را، در شبی تاریک و توفانی نکشتم

من اما راه بر مرد ربا خواری نبستم

من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجستم.

در این جا چار زندان است، به هر زندان دو چندان نقب و

در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...

در این زنجیریان هستند مردانی، که مردار زنان را دوست می دارند.

در این زنجیریان هستند مردانی، که در رویایشان هر شب، زنی 

در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد.

من اما در زنان چیزی نمی یابم

گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش

من اما در دل کُهسار رویاهای خود، جز انعکاسِ سردِ آهنگِ صبورِ این علف های بیابانی

که میرویند و میپوسند و می خشکند و می ریزند، با چیزی ندارم گوش.

مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،

می گذشتم از تراز خاک سردِ پست....

جرم این است

جرم این است....

 

شاملو

مرگ-شاملو

مرگ را دیده ام من

در دیداری غمناک

من مرگ را به دست سوده ام

من مرگ را زیسته ام

با آوازی غمناک

غمناک

وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

آه!

بگذاریدم!

بگذاریدم!

اگر مرگ

همه آن لحظه ای آشناست که ساعت سرخ

از تپش باز می ماند

وشمعی که به رهگذر باد

میان نبودن و بودن

درنگی نمی کند

خوشا آن دم که زن وار

با شادترین نیاز تنم

به آغوشش کشم

تا قلب

به کاهلی از کار باز ماند

ونگاه چشم

به خالی های جاودانه بر دوخته

وتن عاطل

دردا!

دردا که مرگ

نه مردن شمع

و نه باز ماندن ساعت است

نه استراحت آغوش زنی

که در رجعت جاودانه بازش یابی

نه لیموی پر آبی که می مکی

تا آن چه به دور افکندنی ست

تفاله یی بیش نباشد

تجربه یی است غم انگیز

غم انگیز

به سالها و به سالها و به سالها

وقتی که گرداگرد تو را مرده گانی زیبا فراگرفته اند

یا محتضرانی آشنا

که تو را بدیشان بسته اند

با زنجیر های رسمی شناسنامه ها

واوراق هویت

و کاغذهایی که از بسیاری تمبرها و مهرها

ومرکبی که خوردشان رفته است

وقتی که به پیراهن تو

چانه ها

دمی از جنبش باز نمی ماند

بی آنکه از تمامی صداها

یک صدا آشنای تو باشد

وقتی که دردها از حسادتهای حقیر بر نمی گذرد

وپرسش ها همه

در محور روده ها است

آری،مرگ

انتظاری خوف انگیزست

انتظاری که بی رحمانه به طول می انجامد

مسخی است دردناک

که مسیح را

شمشیر به کف می گذارد

در کوچه های شایعه

تا به دفاع از عصمت مادر خویش برخیزد

وبودا را

با فریادهای شور و شوق هلهله ها

تا به لباس مقدس سربازی در آید

یا دیو ژن را

با یقه ی شکسته وکفش برقی

تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند

در ضیافت شام اسکندر

من مرگ را زیسته ام

با آوازی غمناک

غمناک

وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

تقدیم به د.الف

 

بيتوته كوتاهي است جهان

در فاصله گناه و دوزخ

خورشيد
همچون دشنامي بر مي آيد

و روز ، شرم ساري

جبران ناپذيري است...

آه ،
پيش از آنكه در اشك غرقه شوم

چيزي بگوي...

درختان ، جهل معصيت بار نياكانند

و نسيم ، وسوسه ئي است نابكار .

مهتاب پائيزي كفري است كه جهان را مي آلايد.

چيزي بگوي

پيش از آنكه در اشك غرقه شوم

چيزي بگوي...

هر دريچهِ نغز

بر چشم انداز ِ عقوبتي مي گشايد .

عشق رطوبت چندش انگيز پلشتي است

و آسمان سر پناهي ،

تا به خاك بنشيني و

بر سرنوشت خويش گريه ساز كني !!!

آه ،

پيش از آنكه در اشك غرقه شوم

چيزي بگوي هر چه باشد ...

چشمه ها از تابوت مي جوشند

و سوگواران ژوليده آب روي ِ جهانند.

عصمت به آينه مفروش

كه فاجران نيازمندترانند.

خامش منشين خدا را

پيش از آنكه در اشك غرقه شوم

از عشق چيزي بگوي ...

عاشقانه...


بيتوته كوتاهي است جهان

در فاصله گناه و دوزخ

خورشيد
همچون دشنامي بر مي آيد

و روز ، شرم ساري

جبران ناپذيري است...

آه ،
پيش از آنكه در اشك غرقه شوم

چيزي بگوي...

درختان ، جهل معصيت بار نياكانند

و نسيم ، وسوسه ئي است نابكار .

مهتاب پائيزي كفري است كه جهان را مي آلايد.

چيزي بگوي

پيش از آنكه در اشك غرقه شوم

چيزي بگوي...

هر دريچهِ نغز

بر چشم انداز ِ عقوبتي مي گشايد .

عشق رطوبت چندش انگيز پلشتي است

و آسمان سر پناهي ،

تا به خاك بنشيني و

بر سرنوشت خويش گريه ساز كني !!!

آه ،

پيش از آنكه در اشك غرقه شوم

چيزي بگوي هر چه باشد ...

چشمه ها از تابوت مي جوشند

و سوگواران ژوليده آب روي ِ جهانند.

عصمت به آينه مفروش

كه فاجران نيازمندترانند.

خامش منشين خدا را

پيش از آنكه در اشك غرقه شوم

از عشق چيزي بگوي ...

سین هفتم-شاملو

هجرانی


سینِ هفتم

سیبِ سُرخی‌ست،

حسرتا

...

که مرا

نصیب

ازاین سُفره‌ی سُنّت

سروری نیست.

شرابی مردافکن در جامِ هواست،

شگفتا

که مرا

بدین مستی

شوری نیست.

سبوی سبزه‌پوش

در قابِ پنجره ــ

آه

چنان دورم

که گویی جز نقشِ بی‌جانی نیست.

و کلامی مهربان

در نخستین دیدارِ بامدادی ــ

فغان

که در پسِ پاسخ و لبخند

دلِ خندانی نیست.

بهاری دیگر آمده است

آری

اما برای آن زمستان‌ها که گذشت

نامی نیست

نامی نیست.


سرچشمه-شاملو


در تاريكي چشمانت را جستم
در تاريكي چشم هايت را يافتم
و شبم پر ستاره شد.

تو را صدا كردم

در تاريكترين شب ها دلم صدايت كرد
و تو با طنين صدايم به سوي من آمدي.
با دست هايت براي دست هايم آواز خواندي
براي چشم هايم با چشم هايت
براي لب هايم با لب هايت
با تنت براي تنم آواز خواندي.
من با چشم ها و لب هايت
انس گرفتم
با تنت انس گرفتم،
چيزي در من فروكش كرد
چيزي در من شكفت
من دوباره در گهوارة كودكي خويش به خواب رفتم
و لبخند آن زمانيم را
بازيافتم.
در من شك لانه كرده بود.
دست هاي تو چون چشمه ئي به سوي من جاري شد
و من تازه شدم من يقين كردم
يقين را چون عروسكي در آغوش گرفتم
و در گهوارة سال هاي نخستين به خواب رفتم؛
در دامانت كه گهوارة رؤياهايم بود.
و لبخند آن زماني، به لب هايم برگشت.
با تنت براي تنم لالا گفتي.
چشم هاي تو با من بود
و من چشم هايم را بستم
چرا كه دست هاي تو اطمينان بخش بود
بدي، تاريكي است
شب ها جنايتكارند
اي دلاويز من اي يقين! من با بدي قهرم
و ترا بسان روزي بزرگ آواز مي خوانم.
صدايت مي زنم گوش بده قلبم صدايت مي زند.
شب گرداگردم حصار كشيده است
و من به تو نگاه مي كنم،
از پنجره هاي دلم به ستاره هايت نگاه مي كنم
چرا كه هر ستاره آفتابي است
من آفتاب را باور دارم
من دريا را باور دارم
و چشم هاي تو سرچشمة درياهاست
انسان سرچشمة درياهاست

تو را دوست دارم-شاملو

تورا دوست مي دارم

طرف ما شب نيست
صدا با سكوت آشتي نمي كند
كلمات انتظار مي كشند
من با تو تنها نيستم، هيچ كس با هيچ كس تنها نيست
شب از ستاره ها تنهاتر است . . .
طرف ما شب نيست
چخماق ها كنار فتيله بي طاقتند
خشم كوچه در مشت تست
در لبان تو، شعر روشن صيقل مي خورد
من ترا دوست مي دارم، و شب از ظلمت خود وحشت
مي كند

نگاه کن-شاملو


اشك رازي ست
لبخند رازي ست
عشق رازي ست

اشك آن شب لبخند عشقم بود

قصه نيستم كه بگوئي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني
يا چيزي چنان كه بداني . . .
من درد مشتركم
مرا فرياد كن.
درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي ترا دريافته ام
با لبانت براي همه لب ها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان،
و در گورستان تاريك با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال
عاشق ترين زندگان بوده اند.
دستت را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي ديريافته با تو سخن مي گويم
بسان ابر كه با توفان
بسان علف كه با صحرا
بسان باران كه با دريا
بسان پرنده كه با بهار
بسان درخت كه با جنگل سخن مي گويد
زيرا كه من
ريشه هاي ترا دريافته ام
زيرا كه صداي من
با صداي تو آشناست.

اشك آن شب لبخند عشقم بود
قصه نيستم كه بگوئي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني
يا چيزي چنان كه بداني . . .
من درد مشتركم
مرا فرياد كن.
درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي ترا دريافته ام
با لبانت براي همه لب ها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان،
و در گورستان تاريك با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال
عاشق ترين زندگان بوده اند.
دستت را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي ديريافته با تو سخن مي گويم
بسان ابر كه با توفان
بسان علف كه با صحرا
بسان باران كه با دريا
بسان پرنده كه با بهار
بسان درخت كه با جنگل سخن مي گويد
زيرا كه من
ريشه هاي ترا دريافته ام
زيرا كه صداي من
با صداي تو آشناست.

افق روشن-شاملو


روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهرباني دست زيبائي را خواهد گرفت.
روزي كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان
براي هر انسان
برادري ست.
روزي كه ديگر درهاي خانه شان را نمي بندند
قفل
افسانه ئيست
و قلب
براي زندگي بس است.
روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردي.
روزي كه آهنگ هر حرف، زندگي ست
تا من به خاطر آخرين شعر رنج جست و جوي قافيه
نبرم.
روزي كه هر لب ترانه ئيست
تا كمترين سرود، بوسه باشد.
روزي كه تو بيائي، براي هميشه بيائي
و مهرباني با زيبائي يكسان شود.
روزي كه ما دوباره براي كبوترهايمان دانه بريزيم . .
و من آن روز را انتظار مي كشم
حتي روزي
كه ديگر
نباشم.