هلیا!
من هرگز نخواستم از عشق، افسانه یی بیافرینم
باور کن!
من می خواسستم که با دوست داشتن زندگی کنم-کودانه و ساده و روستایی
من از دوست داشتن، فقط لحظه ها را خواستم
آن لحظه هایی که تو را به نام می نامیدم
آن لحظه هایی که خاکستری گذارای زمین در میان موج جوشان مه، رطوبتی سحرگاهی داشت
آن لحظه هایی که در باطل اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانه یی می چرخید
لحظه های رنگین زنان چای چین
لحظه فروتن چای خانه های گرم، د گذرگاه شب
لحظه دست بردن در گیسوی تو
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم
من برای گریستن نبود که خواندم
من آواز را برای پر کردن لحظه های سکوت می خواستم
من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم، مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک
دوست داشتن را چون ساده ترین جامه ی کامل عید کودکان می شناختم
هلیا!
تو زیستن در لحظه ها را بیاموز
و از جمیع فرداها پیکر کینه توز بطالت را میافرین!
مرگ سخن دیگریست!
مرگ، سخن ساده یی ست!
و من دیگر برای تو از نهایت، سخن نخواهم گفت
که چه سوکورانه است تمام پایان ها
برای تو از لحظه های خوش صوت
از بی ریایی یک قطره آب-که از دست می چکد
و از تبلور رنگین یک کلام
و از تقدس بی حصر هر نگاه- که می خندد
برای تو از سرزدن سخن می گویم
رجعتی باید هیلیای من!
رجعتی دیگر باید
به حریم مهربانی گل های نرم ابریشم
به رنگ روشن پرهای مرغ دریایی
به باد صبح
که بیدار می کند
چه نرم، چه مهربان، چه دوست
رجعتی باید هیلیای من!
به شادمانی پر شکوه اشیاء
لباس های زمستانی ات را فراموش نکن!
نادر ابراهیمی
+ نوشته شده در یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸ ساعت 18:57 توسط شاهد عینی
|