بخشی از نمایشنامه مکبث

 

دریغا سرزمین نگون‌بخت که از به یاد آوردن خود بیمناک است.
کجا می‌توانیم آن را سرزمین مادری بنامیم که گورستان ماست؛ آنجاکه جز «از همه‌جا بی‌خبران» را خنده بر لب نمی‌توان دید، آنجاکه آه و ناله و فریادهایِ آسمان‌شکاف را گوش شنوایی نیست، آنجاکه اندوه جانکاه چیزی‌ست همه‌ جایاب...

و چون ناقوس عزا به نوا در آید، کمتر می‌پرسند از برای کیست...

ویلیام شکسپیر 
      مکبث 
لینک تلگرام

قصه ی شهر سنگستان. اخوان ثالث

 

دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی ؛
که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر .
دو دلجو مهربان با هم .
 دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم .
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم .
دو تنها رهگذر کفتر .
نوازش های این آن را تسلی بخش،
تسلی های آن این را نوازشگر .
خطاب ار هست : خواهر جان،
جوابش : جان خواهر جان .
بگو با مهربان خویش، درد و داستان خویش.
 نگفتی ، جان خواهر ! این که خوابیده ست این جا کیست ؟
 ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را،
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم.
نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست ؟
 پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند .
شبانی گله اش را گرگها خورده .
و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده .
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابان ها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان ها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است،
 در این آفاق من گردیده ام بسیار
 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
 ازین سو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابان های بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
 وز آن سو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفان ها
سدیگر سوی تفته دوزخی پر تاب
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستان ها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببینیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانی ها که در او هست
 نشانی ها که می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
 هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
 پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
 و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور
و آن دیگر
 و آن دیگر
انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
بسوزند آن چه ناپاکی ست ، ناخوبی ست
 پریشان شهر ویران را دگر سازند
 درفش کاویان را  فره  در سایه ش
غبار سالین از چهره بزدایند
 برافرازند
 نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانی ها که دیدم دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
 تواند بود کو با ماست گوشش ، وز خلال پنجه بیندمان
نشانی ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
 و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
 نه خال است و نگار آن ها که بینی ، هر یکی داغی ست
 که گوید داستان از سوختن هایی
 یکی آواره مرد است این پریشانگرد
 همان شهزاده ی از شهر خود رانده
 نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
 وبسیاری دلیرانه سخن ها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
 از این جا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگ ها می گشت
 و چون دیوانگان فریاد می زد : آی
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
 دلیران من ! اما سنگ ها خاموش
 همان شهزاده است آری که دیگر سال های سال
 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزارآجین این شب های بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گم نامش
که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آفرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی
به فر سور و آذین ها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریا بارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
 و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
 نگه کن ، روز کوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
 شنیدم قصه ی این پیر مسکین را
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
 کلیدی هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود.
 پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
 در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
 غبار قرن ها دلمردگی از خویش بزداید
 اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از ریگ های چشمه بردارد
 در آن نزدیک ها چاهی ست
 کنارش آذری افروزد و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
 ازو جوشید خواهد آب
 و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
 نشان آن که دیگر خاستش بخت جوان از خواب
 تواند باز بیند روزگار وصل
 تواند بود و باید بود
 ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
 غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارتگوی
 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
 بشارت ها به من دادند و سوی آشیان رفتند
 من آن کالام را دریا فرو برده
 گله ام را گرگ ها خورده
 من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
 من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه ای جوید
 دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
 کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
 اشارت ها درست و راست بود اما بشارت ها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
 فروزان آتشم را باد خاموشید
 فکندم ریگ ها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه
 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
 زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان کس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آن که در بند دماوندست
 پشوتن مرده است آیا ؟
 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا ؟
 سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
 سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
 ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
 غمان قرن ها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
 غم دل با تو گویم  غار !
 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
 صدا نالنده پاسخ داد :
آری نیست ؟

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم. حافظ

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم

 دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو

که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم

 همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

 ای نسیم سحری بندگی من برسان

گو فراموش مکن وقت دعای سحرم

 خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار

و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل

دیده دریا کنم از اشک و درو غوطه خورم

 پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو

تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم

 

بخشی از کتاب خطرات چه گورا

ما برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم. شیر آمد؛ یعنی باید رفت. و ما رفتیم. اگر خط هم می‌آمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط می‌آمد، ما آن را شیر می‌دیدیم و به راه می‌افتادیم.
انسان میزان همه چیز است. نگاه من است که به همه چیز معنا می‌دهد. ما می‌خواستیم اینگونه باشد و شد. مهم نبود که آیا شتابزده تصمیم گرفتیم یا نه. مهم آن بود که گام در راهی می‌گذاشتیم که دوست داشتیم. ما به راه افتادیم و رفتیم و رفتیم. هنگامی که باز گشتیم دیگر آن آدم پیشین نبودیم. عوض شده بودیم، سفر نگاه ما را به اوج ها برده بود. بزرگ تر شده بودیم…

 

– خاطرات سفر با موتور سیکلت اثر ارنستو چه گوارا 

لینک تلگرام

تقدیم با روان جانباختگان هواپیمای اکراینی

حوصله کن ، مجروح من
مجروح خارزارِ بی چلچله
اینطور هم نمی ماند..
که علف در دهان داس بمیرد
و باد برای خودش هی به هوچی و هلهله....
من به تو قول می‌دهم
بهارزایی هزارِ خردادِ خوش‌خبر
از جان‌پناه امید و ستاره در پی است ..
حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همین مزار بی‌نام و سنگ ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببینیم این بادِ بی‌خبر
کی باز با خود و این خوابِ خسته
عطر تازه ی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد ...
راستی حالا دلت برای دیدنِ یک نم‌نمِ باران ،
چند چشمه ، چند رود و چند دریا گریه دارد ؟!
حوصله کن ، بلبل غمدیده‌ی بی‌باغ و آسمان
سرانجام این کلیدِ زنگ‌زده نیز
شبی به یاد می‌آورد
که پشت این قفل بد قولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست
به خدا....
دریایی هست...

سید علی صالح

دیالوگ

- لازم نیست نفرِ اولِ کشور باشی. یه جوری مدرسه رو بگذرون بره. هدفت باید همین باشه 

+ من هم دارم همین کارو می‌کنم. می‌گذرونم.

- عالیه. فقط حواست باشه اینقدر بری مدرسه که بتونی یه مدرک بگیری. یه کاغذی که اسمت روش باشه.

+ واسه چی؟

- هزار دفعه بهت گفتم. باید یه کاری کنی جامعه فکر نکنه تویِ بازیش نیستی. بعداً هرکاری دلت خواست بکن. ولی فعلاً باید یه کاری بکنی که فکر کنن از خودشونی ...

تولتز / جزء از‌ کل 

 

طعم لبان تو

از هر لیوانی که آب نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی
که تو در آن به جا ماندی به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
اما
چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن
گم شدی در خانه مانده بود
ما سرانجام توانستیم
پاییز را از تقویم جدا کنیم
اما
طعم لبان تو بر همه ی لیوان ها و بشقاب ها
حک شده بود
لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم
کنار گندم ها دفن کردم
زود به خانه آمدم
تو در آستانه در ایستاده بودی
تو در محاصره ی لیوان ها و بشقاب ها مانده بودی
گیسوان تو سفید
اما لبان تو هنوز جوان بود.

احمد رضا احمدی

لینک تلگرام

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان از این چه خوشتر

تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی؟

 

"هوشنگ ابتهاج"

بخشی از کتاب ابله

اين دستگاه، يعنی گيوتين را هم برای همين اختراع کرده اند. ولی من همان وقتی که اين صحنه را ديدم فکری به ذهنم رسيد: از کجا معلوم که عذاب اين مرگ بيشتر نباشد. شايد اين حرف به نظر شما مضحک بيايد. فکر کنيد که دری وری می گويم. ولی کافی است کمی قوه تخيله تان را به کار بيندازيد. آن وقت می بينيد که همين فکر به ذهن شما هم می آيد. يک خرده فکر کنيد، مثلا همين شکنجه را در نظر بگيريد. وقتی کسی را با شکنجه می کشند رنج و درد زخم ها جسمانی است. و اين عذاب جسمانی آدم را از عذاب روحی غافل ميکند، به طوری که تنها عذابی که می کشد از همان زخم هاست تا بميرد. حال آنکه چه بسا درد بزرگ، رنجی که به راستی تحمل ناپذير است از زخم نيست بلکه در اينست که می دانی و به يقين می دانی که يک ساعت ديگر، بعد ده دقيقه ديگر، بعد نيم دقيقه ديگر، بعد همين حالا، در همين آن روحت از تنت جدا می شود و ديگر انسان نيستی و ابدا چون و چرايی ندارد. بزرگ ترين درد همين است که چون و چرايی نداد. در اينست که سرت را می گذاری درست زير تيغ و صدای غژ غژ فرود آمدن آن ر می شنوی و همين ربع ثانيه از همه وحشنتناک تر است. می دانيد، اين حرف ها از خيال پردازی من نيست. خيلی ها همين حرف ها را زده اند. من به اين اعتقاد دارم، به قدری که رک و راست می گويم: مجازات اعدام به گناه آدم کشی، به مراتب وحشتناک تر از خود آدم کشی است. کشته شدن به حکم دادگاه به قدری هولناک است که هيچ تناسبی با کشته شدن به دست تبهکاران ندارد. آن کسی که مثلا شب، در جنگل يا به هر کيفيتی به دست دزدان کشته ميشود تا آخرين لحظه اميدوار است که به طريقی نجات يابد، هيچ حرفی در اين نيست. مواردی بوده است که کسی که سرش را گوش تا گوش می بريده اند هنوز دلش به فکر فرار گرم بوده يا التماس می کرده است که از خونش بگذرند. حال آنکه اينجا همين اميدی که تا آخرين دم دل را گرم می دارد و مرگ را ده برابر آسان تر می کند بی چون و چرا از محکوم گرفته می شود. اينجا حکم صادر شده و همين که حکم است و قطعی است و اجباری ست و هولناک ترين عذاب است و بدتر از آن چيزی نيست. سربازی را در ميدان جنگ جلو توپ بگذاريد و شليک کنيد. او تا آخرين لحظه اميدوار است. ولی حکم قطعی اعدام همین سرباز را برايش بخوانيد، از وحشت نا اميدی ديوانه می شود يا به گريه می افتد. چه کسی گفته است که انسان قادر است چنين عذابی را تحمل کند و ديوانه نشود؟ اين تجاوز ناهنجار و بی حاصل برای چه؟ شايد باشد کسی که حکم اعدامش را برايش خوانده باشند و عذابش داده باشند و بعد گفته باشند: ‹برو، گناهت بخشوده شد!› شايد چنين کسی می توانست آنچه کشيده است وصف کند. آنچه مسيح گفته در خصوص همین عذاب و همين وحشت سياه بوده است. نه، انسان را نبايد اين طور شکنجه کرد

فئودور داستایوفسکی 

 

 

بخشی از کتاب "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"

هلیا!

من هرگز نخواستم از عشق، افسانه یی بیافرینم

باور کن!

من می خواسستم که با دوست داشتن زندگی کنم-کودانه و ساده و روستایی

من از دوست داشتن، فقط لحظه ها را خواستم

آن لحظه هایی که تو را به نام می نامیدم

آن لحظه هایی که خاکستری گذارای زمین در میان موج جوشان مه، رطوبتی سحرگاهی داشت

آن لحظه هایی که در باطل اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانه یی می چرخید

لحظه های رنگین زنان چای چین

لحظه فروتن چای خانه های گرم، د گذرگاه شب

لحظه دست بردن در گیسوی تو

من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم

من برای گریستن نبود که خواندم

من آواز را برای پر کردن لحظه های سکوت می خواستم

من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم، مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک

دوست داشتن را چون ساده ترین جامه ی کامل عید کودکان می شناختم

هلیا!

تو زیستن در لحظه ها را بیاموز

و از جمیع فرداها پیکر کینه توز بطالت را میافرین!

مرگ سخن دیگریست!

مرگ، سخن ساده یی ست!

و من دیگر برای تو از نهایت، سخن نخواهم گفت

که چه سوکورانه است تمام پایان ها

برای تو از لحظه های خوش صوت

از بی ریایی یک قطره آب-که از دست می چکد

و از تبلور رنگین یک کلام

و از تقدس بی حصر هر نگاه- که می خندد

برای تو از سرزدن سخن می گویم

رجعتی باید هیلیای من!

رجعتی دیگر باید

به حریم مهربانی گل های نرم ابریشم

به رنگ روشن پرهای مرغ دریایی

به باد صبح

که بیدار می کند

چه نرم، چه مهربان، چه دوست

رجعتی باید هیلیای من!

به شادمانی پر شکوه اشیاء

لباس های زمستانی ات را فراموش نکن!

 

نادر ابراهیمی