چند سالگی
من در آستانه چند سالگی ام؟
با احتساب روزها
صد سال خسته
با احتساب شب ها
هزار سال منتظر
با احتساب عشق...
چند سال است مُرده ام!
عليرضا شايگان
من در آستانه چند سالگی ام؟
با احتساب روزها
صد سال خسته
با احتساب شب ها
هزار سال منتظر
با احتساب عشق...
چند سال است مُرده ام!
عليرضا شايگان
نه ابر
نه باران
و نه خاک
و نه خورشید
هیچیک
خوشه ها
-فقط خوشه ها-
طعم داس را چشیده اند
صمد جامی
... و آتش بر او خندید
-تبسمی سبز-
و مردی گوژ گفت:
در آتشش بیافکنید که عاصی است
و او بر آتش خندید
-خنده ای گورا-
-به آرامش فردی که عاصی است
و هنوز
آتش
به روی آنکه تبر را
بدست دارد
لبخند می زند
صمد جامی
هزار تیر
یکی کارگر نشد از مرگ
شکسته باد کمانش
ازین نشانه زدن
#منوچهر_آتشی
لینک تلگرام
جهان از کار افتاده
آنچه از جهان می بینم
فرآیند فساد است بر لاشه ای تازه
#پوریا_پلیکان
تقدیم به نور
تو انتخاب من نبودی،
سرنوشتم بودی
تنها انگیزهی ماندنم در این وانفسای شلوغ
در این زندگیِ بیاعتبار
عباس معروفی
این که باید
فراموش ات می کردم را هم
فراموش کردم
تو تکراری ترین حضور روزگار منی
و من عجیب
به آغوش تو
از آن سوی فاصله ها
خو گرفته ام
سید محمد مرکبیان
نه شهرهای ویران، نه باغهای سبز
دنیای پیش رویمان برهوتیست
تا آنسوی نهایت، تا … هیچ …
دیگر در ما
شور گلایه هم نیست
شور گلایه از بد، دشنام با بدی
دیگر در ما شور مردن هم نیست
رود شقاوت ما جاریست
تا چشمهسارِ خشک شکایت، تا … هیچ …
ما گلّه را سپردیم
به درّههای پر گرگ.
کاریزهای ویران را
به فوج سوگوار کبوترها،
و بافههای فربه جو را
به اسبهای باد سپردیم.
ما راه افتادیم
از خشکسالِ فرجام،
تا چشمهی بدایت …
تا … هیچ …
#منوچهر_آتشی
"به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور ! بخسب ! پرواز کن ! بیارام ! ـ دریا نیز میمیرد".
برداشت آسمان را
چون کاسه ای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سرکشید
آنگاه
خورشید در تمام وجودش طلوع کرد
هوشنگ ابتهاج
روزهای سختی در پیش است.
روزی که آفتاب
-از پیکرهایمان-
سایهی آن دیگری را برملا کند.
روزهایی که -هر کدام با یک چشم- در گوشهای از زمین خواهیمگریست...
من از ترسِ آن روزها
به انزوا خواهمرسید...؟
آن روزها که انتظارها بلندترین رودهای جهانند
و به عمیقترین آبهای جهان میرسند
فرشاد شهری
وقتی زمان تراکم اندوهیست
و لحظه لحظه گلویت را میفشارد
وقتی که چشمهایت در گودنای حفره رخسارت تاب میخورد.
آه
این آدمی چگونه جهان را به دوزخی تبدیل میکند
از یاد میبرم تمام شعرهای عالم را
و از گلویم آوایی چون دود برمیآید.
با وسعت کویر نگاهم رها شدهست
و مثل ماسه تنت را میبینم
که آرام و ذره ذره میکاهد و به باد میرود.
از سایهات که در نفس نور میجنبد
آوای استخوانهایت در چارسوی عالم میپیچد
و سرنوشتات
از سرزمین خستهات آنسوتر
بر نیمی از تمام زمین خانه میکند.
این سرنوشت کیست
و ز سینه کدام جهنم وزیده است؟
از هر طرف که میروی
آشفته بازمیآیی
و خویشتن را در مییابی.
مائیم و این زمانه
و دیگر کجای عالم را باید شکافت؟
دانندهای نبود و گشایندهای نبود
جز دستهایت از همه آفتاب
بر رازهای دایمیات
تابندهای نبود.
تاریک مانده است زمانت
و اندیشهات به دایره بام و شام
درمانده است و راه به جایی نمیبرد.
#محمد_مختاری
همهی ما اندکاندک تنها میشویم.
یکی خود را در زلالی آب غرق میکند
آن یکی دلواپس عشق میشود
و سکوت میکند
چون تسلیم شده است
آرام آرام تنهایی اسم میشود
اسم زمان میشود
اسم مکان میشود
اسم روزگار در بند میشود
اسم خیابان میشود
اسم زمستان میشود
همهی ما حیران در بیمارستان پردهها را کنار میزنیم
که خورشید و ماه را ببینیم...
اما خورشید و ماه ...
مبدل به دو تکه سنگ لغزان شدهاند...
همهی ما اندکاندک تنها میشویم!
#احمد_رضا_احمدی
من تو را تصویر خواهم کرد
تو را به رنگ
به نور
و به آوازهای رنگین تبدیل خواهم کرد
تو را به گل
به کوه ، و به رودخانه های خروشان
تبدیل خواهم کرد
من از تو دنیا را خواهم ساخت
و برای تو ، دنیا را
اگر سخنم را باور نمیکنی
هنوز قدرت دوست داشتن را باور نکرده ای
نادر ابراهیمی
رنگ پاشیدن بر هیچ
بر شانه ی خودم دستی تکاندم
برگشتم
و به دور دست خیره شدم
در سراب
انسان ها دسته جمعی تنها بودند
و مرگی بی نوبت
در سینه ی من پابه پا می کرد
جای خالی اشکی
بر گونه هایم خشکی زده بود
بکتاش_آبتین
از همان آغاز
راه ما کمی از هم جدا بود
تو مثل یک شاعر
عاشق بودی
و من مثل یک عاشق
شعر می سرودم
هر دو گم شدیم
من در پایان یک رویا
تو در یک شعر بی پایان
#واهه_آرمن
آزادیم و خرسندیم که آزادیم
آزادایم که تا فریاد بکشیم
در خفا در گوش چاهی خشکیده ی متروک
آزادایم تا بخندیم
بجز همیشه های تلخ
آزادیم تا ساکت بایستیم
جز به گاه اعتراف بر گناهان نکرده
و آزادیم تا بگریم
بر هزار و یک مصیبت خویش
و آزادایم چه بسیار
و ناتوان از شمارش آن
آه آزادی چه نعمتی یست
وای آزادی چه فریبی یست
#صمد_جامی
آن اتفاق نادر مرداد
آری ما بودیم
که پریدیم در سرپنجه ی بادی سترگ
تنها
با هیچ
و باهم
و آسمان،
شهامت ناگزیر پرواز را
چه بی کرانه
با عشق در آمیخت
بی باک
تا فردا ،
پناهی گردد
برای آغوشمان
و آرزوهایمان....
#امین_موسویان
اینک تلگرام
تو رفتی
و دریا آنقدر بالا آمد !
که پنجره
خانه
آدم ها
و دنیا را آب برد ...
من اما
برگشته ام به قاب عکسی قدیمی
به یک ساعت خواب مانده !
در عصری تابستانی...
در دست هایم
گل های خشک لای کتاب
و چشم هایم
پشت غبار آینه ی قدیمی
بدنبال تو می گردند ...
می خواستم آب ها
مرا هم با خود ببرند
اما قفل این صندوقچه ی قدیمی !
با هیچ طوفانی باز نمی شود ...
#سمیه_طهماسب
بهار به بهار
در معبر اردیبهشت ،
سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتم
و میان شکوفه های نارنج
در جستجویت بودم ،
در پاییز یافتمت !
تنها شکوفه ی جهان ،
که در پاییز روییدی ...
#سیدعلی_صالحی
با خشم و جدل زیستم.
و به هنگامی که قاضیان
اثبات آن را که در عدالت ایشان شائبهی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم میکردند
و امیران
نمایش قدرت را
شمشیر بر گردن محکوم میزدند،
محتضر را
سر بر زانوی خویش نهادم.
و به هنگامی که همگنان من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار میکردند
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگ لنگان
از برابرم بگذرد،
و اکنون
در آستانه ی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا من اش از برابر بگذرم
و در سیاهی فرو شوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آن جا که تو ایستاده ای.
#احمد_شاملو
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن ...
سرودنی ست
این لحظه های ناب ،
در لحظه های بی خودی و مستی ...
شعر بلند حافظ تو،
شنودنی ست
این سر نه مست باده ...
این سر که مست،
مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو می سایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق ستودنی ست
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ... ستودنی ست
این تیره روزگار
در پرده غبار، دلم را فروگرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
غیر از تو هر که بود ،
هر آنـــچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی
این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
این شعر ماندنی
این شور بودنی
این لحظه های پرشور
این لحظه های ناب
این لحظه ای با تو نشستن
سرودنی ست
#حمید_مصدق
مرا ببخش
اگر بهار نبودم
و شادی تابستان را نشانت ندادم
مرا ببخش
اگر پاییز بودم
و از ترس زمستان
برگ برگ فروریختم
مرا ببخش که اندوه را
نسل به نسل
با خود آوردم
و به قلب کوچکت بخشیدم
آرزو نوری
روزِ اولی که شب هنوز
هوای این همه ترس و تاریکی نداشت
خیلیها میگفتند
دیگر کارِ چراغ و ستاره تمام است،
اما دیدی آرام
آرام آرام دلمان به بیکسی
صدایمان به سکوت و
چشمهایمان به تاریکی عادت کردند
حالا هنوز هم میشود
در تاریکی راه افتاد و
از همهمهی هوا فهمید
که رودی بزرگ
نزدیکِ همین تشنگیهای ما میگذرد.
#سید_علی_صالحی
چه گرمی ، چه خوبی ، شرابی ؟ چه هستی ؟
بهاری ؟ گلی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟
چه هستی که آتش به جانم کشیدی ؟
سرود خوشی ؟ شعر نابی ؟ چه هستی ؟
چه شیرین نشستی به تخت وجودم
خدا را ، غمی ؟ التهابی ، چه هستی ؟
فروغ که از چشم من می گریزی ؟
و یا ای همه خوب ، خوابی ؟ چه هستی ؟
شدم شاد تا خنده کردی به رویم
تو بخت منی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟
لب تشنه ام از تو کامی نگیرد
فریبی ؟ دروغی ؟ سرابی ؟ چه هستی ؟
تو از دختران ترنج طلایی ؟
و یا از پری های آبی ؟ چه هستی ؟
تو را از تو می پرسم ای خوب خاموش
چه هستی ؟ خدا را جوابی ، چه هستی ؟
#حسین_منزوی
شاید زمین آن سیارهای نیست که ما در آن باید میزیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میمانَد
و به این زندهگی برنمیگردد.
از دستهایمان بیرون رفتهایم
از چشمهایمان
و همه چیزِ این خاک را کاویدهایم:
ــ ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش
به این سیاره تبعید شدهایم
و اینجا
زیباترین جا
برای تنهاییست
#شهرام_شیدایی
فرقی نمی کند باران ببارد یا نه
فرقی نمی کند چشمان تو چه رنگ باشد
به خانه می رسم یا نه
مهم نیست!
من کلاهی ندارم که از سر بردارم
یا دندانی نمانده ست تا لبخندی بسازم
من و تو خاطرات درختان یک کوچه ایم ...
#کیکاووس_یاکیده
گاهی که صدایم را در باد می پیچیدم
و عقده هایم را در گلو می فشردم
تو را می دیدم
فرشته ای که با لباسی سپید
در ازدحام نور
گم می شد
پس در امتداد جاده می دویدم
و نام تو را
که نمی دانم چه بود
فریاد می کردم
و تو
آرام آرام
با تنی که مه می گرفت
گم می شدی
و من هم...
آه
چندیست باد نیامده
آخر قصه را فراموش کرده ام.
#محمد_احمدی
تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه
تو بودی که گفتی چمن می دود
تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعلهی گیسوانت
رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
،تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند.
#عمران_صلاحی
تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه
تو بودی که گفتی چمن می دود
تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعلهی گیسوانت
رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
،تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند.
#عمران_صلاحی