گرمم کن. شمس لنگرودی

نمی‌دانم باران چیست
اندوه آب‌های سیاه را ندیده‌ام که به دریا می‌ریزند
عطر شبانه‌ی ماه را نشنیده‌ام
که یانیس ریتسوس
در آتش شعرهایش می‌بویید
و زخم شانه‌ی بایرون
که شعله کشان
از کرانه‌ی استانبول می‌گذشت
نمی‌دانم سیبری تا کجاست
سوراخ تلخ سر انگشت فرانکو را ندیده‌ام
که در قطرات خون لورکا می‌سوخت
بره‌ی عیسا را اما دیده‌ام
که از دهان تو شیر می‌نوشید
برق ستاره‌ی ترس خورده را که از تب و تابت فرو می‌پاشید
لبخندت را دیده‌ام
که مرا متولد می‌کند
بر کرانه‌ی بادها از من
مجسمه‌ای از شن می‌سازد
و به آب‌ها فرمان پراکندن می‌دهد

ای شکوفه‌ی خاموش
در برف آخر اسفند
در پیراهن نازکت گرمم کن

لینک تلگرام

آفتاب

چندان به تماشایش برنشستیم

که بامدادی دیگر برآمد

و بهاری دیگر

  از چشم اندازهای بی برگشت در رسید

ازعشق تن جامه‌ای ساختیم روئینه

نبردی پرداختیم که حنظل انتظار

 بر ما گوارا آمد

ای آفتاب که برنیامدنت

شب را جاودانه می‌سازد

بر من بتاب

پیش از آن‌که در تاریکی خود گم شوم.

 

شمس لنگرودی

با شبی که در گذر است

 
با شبی که در گذر است

با شبی که در چشمهایت در گذر است

مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش

چرا که من حقیقت

  در حضور تو جسته ام

و در کنار تو صبحی است

که رنج شبان را

  از یاد می برد

بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم

تا پریشانی دوشینم

   از یاد برده شود

 

 

محمد شمس لنگرودی

 

عاشقانه حسرت- شمس لنگرودی

عاشقانه حسرت


عشق تو

شکنجه ام می کند

چون بر درگاه جلوه می کنی

می بینم آسمانی که از آن من است

چیزی نیست 

جز سیاهی شبانگاهی

که برفپوش امیدی بیمار سپیدش می نمایاند

و پیروزی من

شهامت عشق توست

که دیری ست به شکنجه ام می کشاند

و سیاهی قلبم

چون بر آستان در آیی

بامدادی ست که کبوتران آرامش رقص دیگر دارند

رقصی بدانگونه که اگر مجال زیستن مان باشد

دیر زمانی به تماشایش می نشینیم

تا مگر آسیبزیستن را از یاد برده باشیم

بگذار شب درکوله بار تنهایمان جان گیرد

چرا هنگام آن نیست تو را از تو دست بدهم

کلبه ای که تو در آن جای می گیری

عبادتگاه پیامبرانی ست

که خلق را به زیستن و ماندن عودت می دهند

و عشق 

پذیره زیبای ست

هنگامی که انسان را مجالی نیست

تا به جنگ با خویشتن در آید

و کلام آسمانی را به خاطر بسپارد

 و بدین حال هنوز

عشق تو 

ای مهربان

سعادتی ست که شکنجه ام می کند

می نویسم چنان زیبایی - شمس لنگرودی


می نویسم چنان زیبایی


می نویسم چنان زیبایی

که صخره ها سر راهت آب می شوند

تا با تو راهی دریا شوند

کرجی ها به صخره پناه می برند

تا پیشت بمانند و

به بستر دریا نیفتند

می نویسم چنان زیبایی

که تمامی آب ها دهانه دریا جمع  می شوند

تا ورود تو را ببینند

ای رود

انگشتت را به من ده

به ساحل شعرهای من قدم نه

نمی توانم از تو چنان بگویم که دفتر اشعارم تر شود

انگشتت را به من ده

بر پله های دفتر من  قدم نه

می خواهم گل هایی در شعرم بروید

که کرک ملتهبش را زیر سر انگشتانم حس کنم


انگار که از این دنیا- شمس لنگرودی

انگار که از این دنیا


انگار که از این دنیا چیزی کم است

تو که کنارم نیستی

برف که برای خود نم نم می بارد می بارد

و کهکشان شیری مورچه ها را می سازد

برگ 

که تگرگ زمان را تاب می آورد

و سرفه کنان روی شاخه خود پیر می شود

اما چیزی کم است

تو که در کنارم نیستی

اگر تو زاده نمی شدی

هر روز عصر 

مردم که به خانه هایشان باز می گشتند

می ایستادند

یک لحظه به یکدیگر دقیق می شدند

و شگفت زده می پرسیدند

برف، بچه ها، کار، جاده ها"...

اما انگار

یک چیزی کم است"

و پریشان

به خانه قدم می نهادند


تنها تو-شمس لنگرودی


تنها تو
 
از من
تنها تو مانده ای
پر باز می کنم
بالم بر آسمان غروب می ساید و شب می شود
تنها
در ظلمات جهان می گردم و
از بادها و شب پرگانم بیم نیست
از من
تنها تو مانده ای

لینک تلگرام

زیانباری-شمس لنگرودی


زیانباری

زیانباری-
 بدانسانی فرود آمدیم
که راهمان به تباهی انجامید
هراسی دیگر
با راهی
که پایانش آشکاره است
و زندانی
که ما را خفه خواهد کرد
انسان همواره زود به دنیا می آید
و زندگی لحظه ای ست که طول می کشد
و زندگی گلدانی ست
که همیشه خالی می ماند
خوشبختی کوچه است
که مدام
باران سنگ در آن می بارد
و انسان
عروسکی ست
که خواب می بیند
و روهایش را زندگی می کند
عشق چیزی نیست که بتوان
با آن زندگی کرد
و زندگی چیزی نیست که بتوان
بی عشق گذراند
اگر دوست داشتن آسان بود
زنبیلی از خوبی
برایت به ارمغان می آوردم
تا با ماهیگیران
قسمت کنی
پیری چه زود فرا می رسد
و خواب ها چه زود
گوارایی شان را از دست می دهند
اینک
هراسی دیگر
با راهی
که پایانش آشکاره است
و زندگی
در مرز بیهودگی
تکه تکه خواهد شد