آنسوی مرگ
نپرسیدند : «آنسوی مرگ چیست؟»
نقشه ی بهشت را
بهتر از کتاب زمین در یاد داشتند ،
دلواپس پرسشی دگر بودند:
پیش از این مرگ چه کنیم ؟
در حوالی زندگانیمان زنده ایم،
حال آنکه زنده نیستیم
انگار زندگانی ما
تکّه هایی از صحراست
که خدایگان زمین بر سر آن می ستیزند
و ما همسایه ی غبار روزگاران دوریم،
زندگانی ما بر شبِ تاریخ نگار گران است :
«هرچه پنهانشان کردم،
از ناپیدا
بر من سر برآوردند»
زندگانی ما بر نقّاش گران است:
«نقش شان را می زنم،
سپس،
خود نیز یکی از آنان می شوم
و مِه مرا می پوشاند.»
زندگانی ما بر ژنرال گران است:
«چگونه از شبحی خون می جوشد؟»
زندگانی ما بودنی است،
بدان گونه که میخواهیم؛
میخواهیم ؛
اندکی زنده باشیم،
نه برای چیزی ...
به احترام رستاخیزِ پس از مرگ.
و بی اختیار، سخن آن فیلسوف را بازگفتند:
« مرگ برای ما بی معناست؛
ما هستیم!
پس مرگ نیست!
مرگ برای ما بی معناست ؛
مرگ هست،
پس آنگاه ما نیستیم!»
آنگاه
رؤیاهاشان را
به گونه ای دیگر سامان دادند
و ایستاده
در خواب شدند.
محمود درویش