جامانده- شهراد میدری

روی لبهای تو لبهای کسی جا مانده
روی این شهد عسل، طعم گسی جا مانده

نکن انکار و نیا سوی من و بوسه نخواه
در نفسهای تو هرم نفسی جا مانده

سهم عاشق شدنم حسرت آغوشت بود
آه از آغوش تو که در هوسی جا مانده

بیخیال من و پرواز، تو نفرین شده ای
در هوای پر و بالت قفسی جا مانده

کوچ کرده ست بهار و همه جا خش خش برگ
از گل سرخ فقط خار و خسی جا مانده

گریه کردم که تو پیدا شوی و.. یافتمت
بر دلت حیف سرانگشت کسی جا مانده

دویدم و فتادم و شکستم- سهراب سپهری

تقدیم به د-الف

 

درها به طنین های تو واکردم
 هر تکه را جایی افکندم پر کردم هستی ز نگاه
 بر لب مردابی پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم رفتم به نماز
 در بن
خاری یاد تو پنهان بود برچیدم پاشیدم به جهان
بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن و به خود گستردن
 و شیاریدم شب یک دست نیایش افشاندم دانه راز
 و شکستم آویز فریب
 و دویدم تاهیچ و دویدم تاچهره مرگ تاهسته هوش
 و فتادم بر صخره درد از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم
لرزیدم
 وزشی می رفت از دامنه ای گامی همره او رفتم
ته تاریکی تکه خورشیدی دیدم خوردم وز خود رفتم و رها بودم

من ناگریزم از تو-اتیلا ایلهان


تو نمیدانی، من ناگزیرم از تو
نامت را چونان میخ فرورفته در ذهنم نگه می دارم
چشمانت هم با تو بزرگ می شوند
تو نمی دانی، من ناگزیرم از تو
درونم را با تو گرما می بخشم
درختان خودشان را برای پاییز مهیا می سازند
این شهر، آیا همان استانبول سابق است؟
ابرها در تاریکی تکه تکه می شوند
چراغ های سر کوچه در یک آن روشن می شوند
بوی باران در پیاده روها
من ناگزیرم از تو و تو نیستی...
مردن گاهی اوقات به ظالمانه ترین وجهی ، ترسناک است
و انسان ناگهان در یک غروب خسته می شود
همچنون محبوسی که در لبه ی تیغ می زید
گاهی اوقات دستانت را می شکند، فشردنش
چندین زندگی برمی آورد از زیستنش
وقت و بی وقت هر دری را بکوبد
در پشت در زوزه ی عذاب آور تنهایی ست
در خیابان "فتحی"، گرامافونی محقر در حال نواختن است
در زمانهای ماضی، نوای جمعه را می نوازد
اگر در سر کوچه بایستم و گوش فرا دهم
برای تو آسمانی دست نخورده هدیه بیاورم
هفته ها در دستانم فرومی ریزند
هرکاری بکنم و هر چه بگیر و هر کجا بروم
من ناگزیرم از تو و تو نیستی...
شاید در ماه جون پسری با خال های آبی هستی
آه که تو را نمی شناسند کسی تو را نمی شناسد
شاید در "یئشیل کوی" سوار هواپیما می شود
تماما خیس شده ای و موهای تنت سیخ شده اند از سرما
شاید کوری، شکسته شده ای در تقلایی...
باد پریشان موهایت را پریشان می کند
هر زمان که به زندگی کردن می اندیشم
در این سفره ی گرگ صفتان کار سختی ست
ایرادی ندارد، فقط دستانمان را نه آلوده ...
هر وقت که به زندگی می اندیشم
سکوت می کنم و با نامت شروع می کنم
دلم به سمت دریاهای ناشناخته پر می کشد
نه به غیر از این امکان ندارد
من ناگزیرم از تو و تو نمی دانی...

ترجمه: آیدین ضیایی

فقط- جلال واردیر

فقط در انتظار تو بودن را بلدم
چهل سال میگذرد
و من صبر میکنم
گاهی میآیی
گاهی میروی
مرگ اما فقط یک بار  میآید
در ترس
مرا تنها میبرد
همیشه پایانمان یکیست
 دریک قالب چهارگوش
٭ نفیلهخانم
نفیلهخانم را میشناسید؟
غذاهایش بینمک است
حرفهایش بیمزه
و کسی را دوست دارد
بی عشق!

ترجمه:شیوا قدیری

داریم به اخر می رسیم-نجاتی جومالی

داریم به آخر می‌رسیم، دوست من

یکی‌یکی

از صندلی‌های اطراف سفره‌مان کم می‌شود

از درونم می‌شنوم

دانه‌ای که می‌خواهم بکارم

سرش از خاک بیرون زده

شکوفا شده

بعد از این همه سن و سال

همه‌چیز

دور یا نزدیک، برایم یکسان است

خاک را این روزها بیشتر دوست دارم

عشق جدید- ثریا برفه

نکه کنارت نشسته، من نیستم

لحظه‌هایی است که با زمان زنده می‌شوند

آنکه سوال می‌پرسد، من نیستم

نگرانی است که پشیمان می‌کند

آنکه گذشته را بزرگ می‌کند، من نیستم

ماجراهایی است که تازه تمام شده

آنکه با تو زندگی می‌کند، من نیستم

برگی است که روی زمین می‌افتد

آن‌که سبب شگفتی رویاهایت می‌شود، من نیستم

دردهایی است که می‌آیند، که می‌روند

آنکه روی شانه‌ات خوابیده، من نیستم

عشقی است که از دور می‌خندد

آنکه روبه‌رویت می‌گرید، من نیستم

بادی است که در قلب می‌وزد

انتظار-تورگوت اویار

من ام که پشتِ همه یِ پنجره ها به انتظارِ توام

و

در تمامِ تلفن هایِ به صدا در نیامده

یا تلفن هایی که با تو ماه ها حرف زده ام.

قبول.

کاش یک بار در راه همدیگر را ببینیم

با آن هم تسلّی می یابم.

از شنیدنِ نام ام،

در صدایت منصرف شدم،

صدایت را که بشنوم،

سکوت خواهم کرد.

باد می وزد اما

آسیاب نمی چرخد.

خشکی یعنی این،

نام ات به نان بدل نمی شود.

چیزی بگو- تورگوت اویار

چیزی به من بگو

مثل بهار

مثلا شکوفه کن!

و یا ببار

مانند رحمتی بر درونم

یا رنگین کمان باش و

روحم را در آغوش بگیر

چیزی بگو

فراتر از حرف باشد

جانم را لمس کند

چیزی بگو

مثلا کنارت هستم...

 

مترجم: مجتبی نهانی

هوای رفتن-جمال ثریا

هربار که                                                                                 

هوای رفتن به سرم می زند                                                            

می روم                                                                               

در گوشه ای                                                                            

تنها می نشینم                                                                          

تا این سودا                                                                              

از خیالم بگذرد                                                                            

می دانم                                                                                 

اگر بروم                                                                             

هرگز به اینجا                                                                            

بازنخواهم گشت                                                                         

پانزده پسر- بلا اخمادولینا

پانزده پسر

پانزده پسر و شاید بیشتر

  یا کمتر شاید,

با ترس و لرز

   در گوشم

    نجواکردند:

“برویم سینما؟

    موزه برویم؟”

جواب همه را کم و بیش

 چنین دادم:

“وقت ندارم.”

پانزده پسر

گل حسرت به من هدیه کردند

پانزده پسر با صدایی لرزان

   گفتند:

“تا آخر دنیا دوستت خواهیم داشت”

جواب همه را

کم و بیش چنین دادم:

   “ببینیم!”

پانزده پسر

زندگی آرامی دارند.

دیگر نه گل هدیه می دهند

نه نامه می نویسند

   نه حسرت می خورند.

دخترانی را دوست دارند

برخی زیباتر از من

 بعضی کمتر از من زیبا.

پانزده پسر در اوج رهایی مرا می بینند

  و از ورای خواب و ناهار و شام روزانه شان

  سلامم می کنند.

آخرین پسر!بیهوده سراغ من آمده ای؛

گل های یخ تو را در گلدان می گذارم

تا حباب های نقره ای؛ساقه هایشان را بپوشاند.

اما تو نیز دوستم نخواهی داشت

خود را رها خواهی کرد

 و آنگاه

با من چون یک برتر سخن خواهی گفت

و من از تو دور خواهم شد

  دور

 و در خیابان ها

  از دیده ها گم.

 

ترجمه:احمد پوری

برف های سپید- یوگنی یفتوشنکو

برف‌های سپید می‌بارند 
انگار سر می‌خورند روی رشته‌های باریک 
زیستن و زیستن تا همیشه در جهان 
ممکن نیست.
ارواح کسانی 
در دور دست محو می‌شوند
انگار برف‌های سپید 
به آسمان می‌روند از زمین 
برف‌های سپید می‌آیند 
و من نیز می‌روم 
در من افسوس مرگ نیست 
و در انتظار جاودانگی نیستم 
معجزه را باور ندارم. 
برف نیستم،‌ستاره نیستم 
و بار دیگر نخواهد بود
هرگز، هرگز. 
من فکر می‌کنم گنهکارم 
اما مگر که بوده‌ام؟
و در شتاب زندگی
بیش از زندگی چه چیزی را دوست داشته‌ام؟
روسیه را دوست داشته‌ام 
با تمام وجودم
رودهایش را هنگام طغیان
و هنگام آرمید‌ن زیر یخ‌ها 
روح خانه‌های چوبی روستایی
روح کاجستان‌ها
استینکو و پوشکینش را 
پیرمردهایش را 
زندگی اگر شیرین نباشد 
افسوس نمی‌خورم 
من برای روسیه زندگی می‌کنم
بگذار عمرم به آشفتگی بگذرد. 
و با امید جان می‌دهم 
(لبریز از هیجان‌های پنهان)
حتی اگر نقش کوچکی کشیده‌ام
به روسیه کمک کرده‌ام. 
بگذار فراموشم کند به آسانی 
اما جاودانه بماند 
تا ابد، تا ابد
برف‌های سپید می‌بارند 
مثل همیشه 
مثل زمان پوشکین، استینکو
و مثل روزهای پس از من. 
برف‌های سنگین می‌بارند 
بر نقش گام‌ها
 بر رنج‌های روشن
هم رنج‌های دیگران، هم رنج‌های من...
جاودانگی ممکن نیست، 
ولی امید من این است:
تا روسیه برجاست
من ادامه خواهم داشت.  

 1955

ريتا- محمود درویش

 

ميان چشمان من و ريتا
تفنگى‌ست
و كسى
كه ريتا را مى‌شناسد
خم مى‌شود
و نماز مى‌برد
براى خدايى
كه در چشمانى عسلى‌ست.

آه... ريتا
ميان ما
هزار گنجشك و تصويرست
و وعده‌هاى بسيار
كه تفنگى
بر جانشان آتش گشوده است...


نمی توانم- سعاد الصباح

می خواهم دریایی نقاشی کنم،

رنگین کمانی...

اما نمی توانم

تلاش می کنم جزیره ای را کشف کنم

که درختانش،

به جرم مزدوری

به دار آویخته نمی شوند

و شاپرکهایش،

به جرم سرودن شعر

محبوس نمی شوند

اما نمی توانم

سعی می کنم اسبهاییرا نقاشی کنم

که در دشتهای آزادی می تازند

اما نمی توانم

می خواهم قایقی بکشم

که مرا با تو

تا آخر دنیا ببرد

اما نمی توانم

می خواهم وطنی اختراع کنم

که مرا به جرم دوست داشتن تو،

پنجاه ضربه تازیانه نزند...

اما نمی توانم..

انتظار-نونو ژودیس

و چنین است که می‌رسم به این کرانه‌
که تنها مردگان در انتظار من‌اند
از لابلای درختان نگاهم می‌کنند
برگ‌های خشک
دستانِ پیش آمده‌ی آنهاست

می‌نشینم بر سنگ رودخانه
و گوش می‌سپارم به گلایه‌هایشان
می‌گویم:
«هیچ چیز نمی‌تواند آرامتان کند.»
و گریه‌هاشان جاری می‌شود با آب،
در پژواک جریان رود

چرا زورق بازگشت تأخیر کرده‌است؟
چه باید کرد
اینجا در این کرانه‌ که مردگان همراه من‌اند؟

افق خالی‌ست.
تنها ابری سرگردان فرامی‌خواندَم
با نشانی سفید
چنان که انگار می‌توان سوار شد بر ابر

ترجمه-سارا سمیعی

شب-مارینا تسوِتایوا

حقیقت را می‌دانم، حقیقت‌های دیگر را فراموش كن

نه به جنگی نیاز است نه به جدالی

نگاه كن، غروب سر رسیده است

چیزی به شب نمانده.

برای چه می‌جنگیم، شاعران، عاشقان، حاكمان،

باد دیگر آرام گرفته است، زمین نم‌دار است از شبنم

توفان ستاره‌ها رو به آرامی است

دیری نمی‌رسد، پلک بر هم می‌گذاریم در زیر خاک

مایی كه بر روی آن خواب را برای همدیگر حرام كرده‌ایم.

گناه-ولادیمیر هولان

نگاه کن بانوی من،

مرا گناهان بسیاری‌است

که نمی‌توانی راهت را پیدا کنی از میان‌شان.

اندکی از گناهان‌ام را

تو خوب می‌شناسی.

آن‌ها که می‌شناسی، همه یک گناهند

و آن‌ها که راهت را گم می‌کنی در میانشان

باز هم یک گناهند

که تو را حیران می‌کنند،

همچنان که مرا

برای ابد.

 

ولادیمیر هولان-چک

ترجمه :محسن عمادی

عشق-سعاد الصباح

عشق ،

کودتايي است

در کيمياي تن

و شورشي است شجاع

بر نظم اشيا ،

و شوق تو

عادت خطرناکي است

که نمي دانم چگونه از دست آن

نجات پيدا کنم ،

و عشق تو

گناه بزرگي است

که آرزو مي کنم  

هیچ گاه بخشیده نشود .

تو-سعاد الصباح

فریاد می کشم :

"تو را دوست دارم"

تمام کبوتران

سقف کلیساها را

رها می کنند

تا دوباره در لابلای گیسوان من

لانه بسازند .

 

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند