اعتراف
در دل میدانستم که زندگی عاری از هر رمز و رازی است و در گذشته، حال و آینده نیز جز پوچی چیزی به ارمغان نخواهد آورد.
حال، آن دیگری نشسته و زندگی مرا به سخره گرفته بود!
اما وجود یا نیستی آن دیگری که من بازیچهی دستش بودم، هیچ اهمیتی برای من نداشت!
هیچ کار و فعالیتی در زندگی برایم ارزشی نداشت!
تنها از آن در شگفت بودم که چرا از همان ابتدا این مهم را درنیافتم و ندیدم.
در دل میگفتم، تمامی این ماجراها را همگان از سر میگذرانند!
امروز یا فردا، در هر حال پیش خواهد آمد. آری، بیماری و مرگ به سراغ تو، ای انسان دوستداشتنی، خواهد آمد و هیچ چیز جز تباهی و کرمها برجای نمیماند.
رفتارهای مرا به هر صورتی که باشد، دیر یا زود به دیار فراموشی میسپرند و من نیز دیگر وجود نخواهم داشت.
پس این نگرانی از چه روست؟
تنها مایهی شگفتی آن است که آدمی تمامی این ماجرا را به چشم میبیند و باز هم به زندگی خود ادامه میدهد.
تنها به شرطی میتوان این زندگی را ادامه داد که مست باشی.
اما همینکه مستی از سر بپرید، بازهم چشم خواهی گشود و خواهی دید که این مستی نیز جز فریب، فریبی ابلهانه نبوده است..
آری زندگی سراسر خشونت و آکنده از حماقت است.
#اعتراف_من
#تولستوی