وقتی زمان تراکم اندوهی‌ست
و لحظه لحظه گلویت را می‌فشارد
وقتی که چشم‌هایت در گودنای حفره رخسارت تاب می‌خورد.
آه
این آدمی چگونه جهان را به دوزخی تبدیل می‌کند
از یاد می‌برم تمام شعرهای عالم را
و از گلویم آوایی چون دود برمی‌آید.
با وسعت کویر نگاهم رها شده‌ست
و مثل ماسه تنت را می‌بینم
که آرام و ذره ذره می‌کاهد و به باد می‌رود.

از سایه‌ات که در نفس نور می‌جنبد
آوای استخوان‌هایت در چارسوی عالم می‌پیچد
و سرنوشت‌ات
از سرزمین خسته‌ات آن‌سوتر
بر نیمی از تمام زمین خانه می‌کند.

این سرنوشت کی‌ست
و ز سینه کدام جهنم وزیده است؟
از هر طرف که می‌روی
آشفته بازمی‌آیی
و خویشتن را در می‌یابی.
مائیم و این زمانه
و دیگر کجای عالم را باید شکافت؟
داننده‌ای نبود و گشاینده‌ای نبود
جز دست‌هایت از همه آفتاب
بر رازهای دایمی‌ات
تابنده‌ای نبود.

تاریک مانده است زمانت
و اندیشه‌ات به دایره بام و شام
درمانده است و راه به جایی نمی‌برد.


#محمد_مختاری

لینک تلگرام