بن بست-صمد جامی
بوی استخوان می پیچد
و کوچه در له له سگهایش بخار می شود
چند ساعت مانده به بن بست
از کنارش می گذرد
و به خاطر نمی آورد
عطری را که در کنار سایه اش
به دیوار تکیه داده است
ساعت از عقربه هایش جلو می زند
کسی چه می داند
کدام شب
زیر کدام تیر چراغ برق
جای لبهای چه کسی....
حالا که عشق اتفاق دوریست
و دورتر
عابری که بی هیچ لبخندی می گذرد
لابد
خاطره اش را به
به سگهای کوچه سپرده است
+ نوشته شده در جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۱ ساعت 12:59 توسط شاهد عینی
|