شبی از شب های لاجوردی تابستان
در جاده ها قدم می گذارم
خوشه های گندم را می چینم
روی خرده علف ها راه می روم
پاهایم
مثل یک رویا
خنکای علفها را می چشند و سر برهنه ام خود را تسلیم باد خواهد کرد
حرفی نمی زنم به هیچ چیز نمی اندیشم
اما عشقی ابدی در روحم جان می گیرد .
و به دوردست ها می روم
خیلی دور ...
خوشبخت می شوم از ازل
مثل یک صحرانشین !
به وقت درآغوش کشیدن یک زن ...
#آرتور_رمبو
+ نوشته شده در پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹ ساعت 22:28 توسط شاهد عینی
|