شیر آهن کوه مرد
در آوار خونين گرگ و ميش ديگر گونه مردي آنک!
که خاک را سبز مي خواست وعشق را شايسته ي زيباترين زنان
که اينش به نظر هديتي نه چنان کم بها بود که خاک و سنگ را بشايد
چه مردي! چه مردي که مي گفت قلب را شايسته تر آن که به هفت شمشير عشق در خون نشيند
و گلو را بايسته تر آن
که زيباترين نام ها را بگويد
و شير آهن کوه مردي از اين گونه عاشق
ميدان خونين سرنوشت، به پاشنه ي آشيل در نوشت!
روئينه تني که راز مرگش، اندوه عشق و غم تنهايي بود!
آه اسفنديار مغموم:
ترا آن به که چشم فرو پوشيده باشي!
آيا نه!
يکي نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد
من تنها فرياد زدم نه!
من از فرو رفتن تن زدم!
صدايي بودم من!
شکلي ميان اشکال!
و معنايي يافتم
من بودم و شدم
ندان گونه که غنچه اي گلي
يا ريشه اي که جوانه اي
يا يکي دانه که جنگلي!
راست بدان گونه که
عامي مردي شهيدي!
تا آسمان بر او نماز برد!
من بي نوا بندگکي سربه راه نبودم!
و راه بهشت مينوي من
برزو طوع و خاکساري نبود
مرا ديگر گونه خدايي مي بايست
شايسته ي آفرينه ئي که نواله ي ناگزير را گردن کج نمي کند
وخدايي ديگر گونه آفريدم!
دريغا شير آهن کوه مردا که تو بودي
و کوه وار پيش از آنچه به خاک افتي
نستوه و استوار مرده بودي!
اما نه خدا و نه شيطان!
سرنوشت تو را بتي رقم زد
که ديگران مي پرستيدند!
بتي که ديگرانش
مي پرستيدند!
#شاملو