از این شبهای ناباور
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا در افتادم
چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتش ِ دوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیر آوار شب،اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
در آن دوری و بدحالی نبودم از رخت خالی
به دل می دیدمت و ز جان سلامت می فرستادم
سزد کز خون من نقشی بر آرد لعل پیرزوت
که من بر دُرج دل مُهری به جز مِهر تو ننهادم
به جز دام سر زلفت که آرام دل ِ سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم
هوشنگ ابتهاج
+ نوشته شده در جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۸ ساعت 12:43 توسط شاهد عینی
|