شعری از یوگنی یفتوشنکو
زمانی بود که تو لبریز لبخند بودی
لبخندهایی از شگفتی ، شوق یا شیطنت
و گاهی لبخندی تلخ و کوتاه
اما به هر حال لبخند بود !
امروز هیچ لبخندی برایت نمانده است .
من دشتی خواهم یافت که در آن بروید هزاران گل لبخند
و یک بغل از زیباترین لبخندها برایت می آورم
ولی تو می گویی به لبخند نیازی نداری
چرا که بی اندازه خسته ای از لبخندهای بیگانه و لبخندهای من .
من خود نیز خسته ام از لبخندهای بیگانه
من نیز خسته ام از لبخندهای خود
لبخندهای دروغین که در فراسویشان پنهان می شوم
لبخندهایی که مرا عبوس تر می کنند .
در حقیقت من هیچ لبخندی نیست
تو در زندگی من آخرین لبخندی
لبخندی بر چهره ای که هرگز متبسم نمی شود .
“برگردان:نسترن زندی”
+ نوشته شده در یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸ ساعت 23:20 توسط شاهد عینی
|