زمانی بود که تو لبریز لبخند بودی

لبخندهایی از شگفتی ، شوق یا شیطنت

و گاهی لبخندی تلخ و کوتاه

اما به هر حال لبخند بود !

امروز هیچ لبخندی برایت نمانده است .

من دشتی خواهم یافت که در آن بروید هزاران گل لبخند

و یک بغل از زیباترین لبخندها برایت می آورم

ولی تو می گویی به لبخند نیازی نداری

چرا که بی اندازه خسته ای از لبخندهای بیگانه و لبخندهای من .

من خود نیز خسته ام از لبخندهای بیگانه

من نیز خسته ام از لبخندهای خود

لبخندهای دروغین که در فراسویشان پنهان می شوم

لبخندهایی که مرا عبوس تر می کنند .

در حقیقت من هیچ لبخندی نیست

تو در زندگی من آخرین لبخندی

لبخندی بر چهره ای که هرگز متبسم نمی شود .

“برگردان:نسترن زندی”

لینک تلگرام