بار دیگر شهری که دوست می داشتم
فرصت های گریزنده را چون قاصدک ها به دست باد نشاندیم.
ما در خفاخانه های ضمیر خویش، چیزی را پنهان نگه داشتیم.
و روزی دانستیم -و تو نیز خواهی دانست- که «زمان» جاودان بودنِ همه چیز را نفی می کند.
پوسیدگی بر هر آنچه پنهان شده دست می یابد و افسوس به جای می ماند.
به شکوهِ آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنهء بازی ست؛ من خوب می دانم.
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازیِ کوچکِ شکست خوردگی مکشان.
نادر ابراهیمی
بار دیگر شهری که دوست میداشتم
ما در خفاخانه های ضمیر خویش، چیزی را پنهان نگه داشتیم.
و روزی دانستیم -و تو نیز خواهی دانست- که «زمان» جاودان بودنِ همه چیز را نفی می کند.
پوسیدگی بر هر آنچه پنهان شده دست می یابد و افسوس به جای می ماند.
به شکوهِ آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنهء بازی ست؛ من خوب می دانم.
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازیِ کوچکِ شکست خوردگی مکشان.
نادر ابراهیمی
بار دیگر شهری که دوست میداشتم
+ نوشته شده در دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶ ساعت 23:32 توسط شاهد عینی
|