بی قراری- ناشناس
بیقراری ات را
چون شرهای شراب مذاب
بریز کف دست من. عزیزم!
تو میدانی
که سالهاست در این سرزمین بارانی
به یک قطره از آه عاشقانه ات محتاجم
به نفسهات وقتی اسمم را صدا می کنی
تو می دانی... همیشه احتمال زلزله هست
ولی زلزلهی نفس های تو
دیگر احتمال نیست. سبز آبی کبود من ! و بیهوده نیست
که بر گسلهای دلت خانه ساختهام
از سر اتفاق هم نیست
حدیث بیقراری ایست
و همین حرف ساده
که با صدای تو
دلم میلرزد. همین که صدایم می کنی
همه چیز این جهان یادم می رود
. یادم می رود که جهان روی شانه ی من قرار دارد
. یادم می رود سر جایم بایستم
پابه پا می شوم
زمین می لرزد
می دانی ؟
پایِ دلدادگی که می رسد
باید بگویی ... هرچه بادا باد...!
و پایِ تمامِ خواستنت به ایستی
باید گوش و چمشت را ببندی
و تنها - او - دیدنی شود
باید آنقدر مردانه پایِ دوستت دارم گفتن هایت بی ایستی.
.. که هیچکس نفهمد
پشتِ این همه یک دندگی یک دختر است با تمام ظرافت هایِ زنانه اش
باید آنقدر عاشقانه چشم بدوزی که هیچکس نفهمد
. پشتِ این نگاهِ مهربان یک مرد است با تمام سر سختی هایش
وقتی - ما - می شوید کوه شوید پشتِ هم پا به پایِ هم
و نگذارید هر بی سر و پایی خاطرِ خاطرخواهیتان را در هم بریزد
حالا همه ی این ها را گفتم
. تا رو به رویِ چشمانِ همه
بگویم
من پایِ دلدادگی ام ایستاده ام
پایِ آغوشِ نیامده ات
پایِ بغض ها و خستگی هایت
من پایِ
تو
ایستاده ام ..!