سنگینیِ خواب هایم 
از بلندیِ رویاهایم نیست
از قصّه ای ست 
که میانِ شب های من قسمت کرده ای:

خواب های دنباله دار
که بریده بریده بر من فرود می آیند
تا همیشه حرفی برای نگفتن داشته باشم
وقتی کودکانم 
از شمارشِ ستاره ها
با پلک های رمیده برمی گردند.

یک شب
خوابم از تکانِ کمرنگِ پرده ای 
شروع می شود
دنبالِ گریه ای به راه می افتم
کنارِ صبح 
زنی را می بینم
که رویای ناقص الخلقه اش را
در گهواره ای تکان دهنده 
به آب می ریزد.

شبِ دیگر
همراهِ قاصدی 
از بیراهه به خواب می روم
منشورِ اسکندر را به آفتاب می دهم
در نیامم گندم می کارم 
و اسبم را به عشقِ دختری می بندم
که باران به خوابم می آید و
بر بالشی خیس 
بیدار می شوم .

وقارِ خواب هایم 
از تابلوهای مقدّسی ست
که ناتمام 
بر پیامبری لال 
نازل می شوند .