مرد
می دانی؛
مردها خیلی مظلومند،
خسته که می شوند،
از همه جا که می بُرند،
گریه نمی کنند،
داد نمی زنند،
بغضی خُفته راهِ گلویشان را می بندد،
سکوت می شود تمامِ کلامشان،
تمام ِدردشان را تویِ دلشان چال میکنند،
گاهی هم رویِ کاغذ میاورند
و تنهایِشان را با فنجانی قهوه یِ تلخ تقسیم می کنند،
دیگر نه ته ریش می گذارند و نه حوصله اصلاحِ صورتشان را دارند،
لبِ آستینشان را تا نمی زنند،
عطرِ تلخ و گرمِ همیشگیِ شان سرد می شود،
وسیله یِ حمل و نقلشان می شود پاهایشان،
نه تاکسی،نه اتوبوس،نه مترو
هیچکدام تسکین نمی دهند کلافگیِ شان را،
دستِشان را در جیب می بَرند و
قدم پشتِ قدم،
تنها و بی مقصد،
هِی راه می روند و سیگار دود می کنند،
پُک پشتِ پُک،
همدمِشان می شود همین سیگاری که گاه و بی گاه لب هایِشان را بوسه میزند،
ولی وای به حالشان اگر سیگاری هم نباشند...
کلافگی امانِشان را می بُرد...
عصبی مُدام دست لایِ موهایشان می برند و پایِشان مثلِ پاندولِ ساعتِ دیواری تکان میخورد و زیرِ لب پوفی می کنند...
تمامِ دق و دلیِشان را سرِ بطریِ رویِ زمین خالی میکنند
هِی شوتش میکنند و قدم برمیدارند،
با دیدنِ عاشق ُمعشوق هایِ تویِ خیابان که دست دَر دست هم قدم می زنند با شادی می خندد،تنها آهِ عمیقی می کشند و
گامشِان بلند تر می شود تا زودتر صحنه را ترک کنند،
گاهی حوصله یِ چک کردنِ گوشیشان را هم ندارند،
میدانی مردها خسته که بشوند،
حتی با عطرِ قرمه سبزی هایِ مادر هم آرام نمی گیرند
.
.
"منیره بشیری"
مردها خیلی مظلومند،
خسته که می شوند،
از همه جا که می بُرند،
گریه نمی کنند،
داد نمی زنند،
بغضی خُفته راهِ گلویشان را می بندد،
سکوت می شود تمامِ کلامشان،
تمام ِدردشان را تویِ دلشان چال میکنند،
گاهی هم رویِ کاغذ میاورند
و تنهایِشان را با فنجانی قهوه یِ تلخ تقسیم می کنند،
دیگر نه ته ریش می گذارند و نه حوصله اصلاحِ صورتشان را دارند،
لبِ آستینشان را تا نمی زنند،
عطرِ تلخ و گرمِ همیشگیِ شان سرد می شود،
وسیله یِ حمل و نقلشان می شود پاهایشان،
نه تاکسی،نه اتوبوس،نه مترو
هیچکدام تسکین نمی دهند کلافگیِ شان را،
دستِشان را در جیب می بَرند و
قدم پشتِ قدم،
تنها و بی مقصد،
هِی راه می روند و سیگار دود می کنند،
پُک پشتِ پُک،
همدمِشان می شود همین سیگاری که گاه و بی گاه لب هایِشان را بوسه میزند،
ولی وای به حالشان اگر سیگاری هم نباشند...
کلافگی امانِشان را می بُرد...
عصبی مُدام دست لایِ موهایشان می برند و پایِشان مثلِ پاندولِ ساعتِ دیواری تکان میخورد و زیرِ لب پوفی می کنند...
تمامِ دق و دلیِشان را سرِ بطریِ رویِ زمین خالی میکنند
هِی شوتش میکنند و قدم برمیدارند،
با دیدنِ عاشق ُمعشوق هایِ تویِ خیابان که دست دَر دست هم قدم می زنند با شادی می خندد،تنها آهِ عمیقی می کشند و
گامشِان بلند تر می شود تا زودتر صحنه را ترک کنند،
گاهی حوصله یِ چک کردنِ گوشیشان را هم ندارند،
میدانی مردها خسته که بشوند،
حتی با عطرِ قرمه سبزی هایِ مادر هم آرام نمی گیرند
.
.
"منیره بشیری"
+ نوشته شده در جمعه ۷ آبان ۱۳۹۵ ساعت 18:26 توسط شاهد عینی
|