ناشناس
امسال هم ، تولد اولین برف را، بدون گرمای حضورت؛ تماشا کردم.
و امسال نیز،بیش از پیش ، بر خود لرزیدم
زمین،سفید و صامت ،منتظر قدم های من و تو
در انتظار سپیده دم دم ایستاده
و دستان یخ زده اش را هاها میکند
تا شاید این برف ها آب شوند،مگر به خیالش دل زمستانی من کمتر هوای دستانت را کند
تو نیستی،انگار سالهاست که رفته ای
انگار سالهاست که نبوده ای...
و تصویرت در ذهنم، مثل موسیقی مبهم و دلچسبی ست که میان
هم همه تنهایی ام،
از دوردستها به گوشم میرسد
و تمام وجودم در پی یافتن صدا،حریص و هراسان میشود
اما
همانند سرابی ، گمش میکند
انگار تو، از دوور خوبی برای من
انگار من،از دوور خوبم برای تو
و انگار
تمامی عشق مان،در همین سراب های دست نایافتنی معنا گرفته...
و امسال نیز،بیش از پیش ، بر خود لرزیدم
زمین،سفید و صامت ،منتظر قدم های من و تو
در انتظار سپیده دم دم ایستاده
و دستان یخ زده اش را هاها میکند
تا شاید این برف ها آب شوند،مگر به خیالش دل زمستانی من کمتر هوای دستانت را کند
تو نیستی،انگار سالهاست که رفته ای
انگار سالهاست که نبوده ای...
و تصویرت در ذهنم، مثل موسیقی مبهم و دلچسبی ست که میان
هم همه تنهایی ام،
از دوردستها به گوشم میرسد
و تمام وجودم در پی یافتن صدا،حریص و هراسان میشود
اما
همانند سرابی ، گمش میکند
انگار تو، از دوور خوبی برای من
انگار من،از دوور خوبم برای تو
و انگار
تمامی عشق مان،در همین سراب های دست نایافتنی معنا گرفته...
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۴ ساعت 0:50 توسط شاهد عینی
|