بی آنکه تو را ببینم
در تو رها می شوم
و در کف ِ دریا چشم می گشایم
رودم
و به غرقه در تو شدن ، معتادم....
بی آنکه بوی تو را بشنوم
ریشه های سیاهم در تاریکی بیدار می شوند
فریاد می زنند... بهار ، بهار
شاخه های درختم من
به آمدنت ، معتادم ....
بی آنکه بوی تو مستم کند
تا 10 می شمارم
انگشتانم گِرد ِ کمر گاه ِ مدادم تاب می خورند
و ترانه ای متولد می شود
که زاده ی دست های توست
شاعرم
به از تو سرودن ، معتادم ....
( شمس لنگرودی )
+ نوشته شده در شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۳ ساعت 17:9 توسط شاهد عینی
|