فراسوی خیال

 

در فراسوی خیالم
آن جا که هیچ خیابانی
وعده ی دیدار را نمی دهد.
و باد پنجره ی هیچ خانه ای را
در هم نمی کوبد.
به تو می اندیشم...
در کوچه های تنگ خیالم
تو را از دور می بینم
عطر پیراهنی که جای انگشتانم
روی دکمه هایش خالی مانده
در خیالم می پیچد.
صدایت را به خاطر می آورم
خیالم را بارها تکان می دهم
که راه رفتنت در باران 
زیر کاج های سبز ، واقعی باشد.
به شعرهایم می اندیشم
به واژه هایی که در نبودنت
نوشته بودم.
در خانه ای که سالها انتظار را
زندگی کرده ام.
قدم هایت نزدیک میشود
صدای نفس هایت در سکوت خانه 
تمام خواب هایم را تعبیر می کند.
خواب هایی که در قصه اش
بارها به تو رسیده بودم.
دستم را گرفته بودی
و درشالیزار سبز رویاهایمان
در آغوشت متولد شده بودم.
باران همچنان می بارد
در خیالم آمدنت شبیه قطره های باران
به سقف خانه می کوبد،
تو روبرویم ایستاده ای
چشم هایم در برق نگاهت روشن میشود.
چه زیبا این قصه به آخر می رسد.
تو از کوچه های خیالم
به خانه رسیده ای
و شمعدانی ها برگ هایشان
را باران سبز می کند.
شعرهایم را برایت میخوانم.
دست هایت استکان چای را
از دست هایم می گیرد.
و برای یک عمر در فراسوی خیالم
جای خاطره ی روزهای نبودنت
خالی می ماند. 

پگاه دهقان

می‌خواهم از تو بنویسم

 

می‌خواهم از تو بنویسم
با نامت تکیه‌گاهی بسازم
برای پرچین‌های شکسته
برای درخت گیلاس یخ‌زده؛
از لبانت
که هلال ماه را شکل می‌دهند؛
از مژگانت
که به فریب، سیاه به نظر می‌رسند؛
می‌خواهم انگشتانم را
در میان گیسوانت برقصانم؛
برآمدگی گلویت را لمس نمایم
همان جایی که با نجوایی بی‌صدا
دل از لبانت فرمان نمی‌برد؛
می‌خواهم نامت را بیامیزم
با ستارگان
با خون
تا درونت باشم
نه در کنارت؛
می‌خواهم ناپدید شوم
همچون قطره‌ای باران
که در دریای شب گمشده است

هالینا پوشویاتوسکا

مرا به اسم صدا کن

 

مرا به اسم صدا کن
تا بیایم
ای جانِ من
مرا به اسم صدا کن 
نپرس 
آیا اسمم 
اسم پرنده ای ست در حال پرواز؟
یا بوته ای
که ریشه اش در خاک فرو رفته است؟
و آسمان را با رنگ خون 
آغشته می کند
و نپرس
که اسمم چیست
خودم نمی دانم 
می جویم 
اسمم را می جویم 
و می دانم که اگر بشنومش 
از هر جای جهان که باشد
حتی از تهِ جهنم 
می آیم
جلویت زانو می زنم
و سَرِ خسته ی خود را 
به دست های تو می سپارم.

"هالینا پوشویاتوسکا"

گذشته

 

دیگر همانند گذشته دل تنگ ات نمی شوم
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمی کنم
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاری ست
چشمانم پُر نمی شود
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداخته ام

کمی خسته ام
کمی شکسته
کمی هم نبودنت، مرا تیره کرده است
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را
هنوز یاد نگرفته ام
تنها “خوبم” هایی روی زبانم چسبانده ام

مضطربم.. فراموش کردن تو
علارغم اینکه میلیون ها بار
به حافظه ام سر می زنم
و نمی توانم چهره ات را به خاطر بیاورم
من را می ترساند

دیگر آمدن ات را به انتظار نمی کشم
حتی دیگر از خواسته ام
برای آمدنت گذشته ام
اینکه از حال و روزت باخبر باشم
دیگر برایم مهم نیست

بعضی وقت ها به یادت می افتم
با خود می گویم: به من چه؟
درد من برای من کافی ست

آیا به نبودنت عادت کرده ام؟
از خیال بودنت گذشته ام؟

مضطربم..
یا اگر
عاشق کسی دیگر شوم؟

باور کن آن روز
تا عمر دارم
تو را نخواهم بخشید

ازدمیر آصف

لینک تلگرام

وهم

حرف‌ها دارم

با تو ای مرغی که می‌خوانی نهان از چشم

و زمان را با صدایت می‌گشایی!

چه ترا دردی است

کز نهان خلوت خود می‌زنی آوا

و نشاط زندگی را از کف من می‌ربایی؟
در کجا هستی نهان ای مرغ!

زیر تور سبزه‌های تر

یا درون شاخه‌های شوق؟

می‌پری از روی چشم سبز یک مرداب

یا که می‌شویی کنار چشمه ادارک بال و پر؟

هر کجا هستی، بگو با من.

روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.

آفتابی شو!

رعد دیگر پا نمی‌کوبد به بام ابر.

مار برق از لانه‌اش بیرون نمی‌آید.

و نمی‌غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.

روز خاموش است، آرام است.

از چه دیگر می‌کنی پروا؟

 

سهراب سپهری

ادامه

مرا ادامه بده
تا این جاده به آخر برسد

بگذار مِه روی گیسوان من بنشیند
روی لب های تو
روی خاطرات ما
حتی اگر همین فردا
آلزایمر بگیریم
امروز را زندگی کردیم
ای کاش سفر انتهای جهان بود
تا کسی در من مدام نگران نباشد
که باید برگردیم.
آیا روزی دوباره به امروز باز خواهیم گشت؟
چرا همیشه تو را باور می کنم
وقتی هنوز
دروغ های دیروزت را از یاد نبرده ام!

"نیلوفر لاری پور"