بگذار- نصرت رحمانی

 

اﻭﺭﺍﻕ ﺷﻌﺮ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﺴﻮﺯﻧﺪ
ﻟﺐ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﺪﻭﺯﻧﺪ

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﺭﺍ
ﺑﺮ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﮕﺮﺋﯿﻢ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﺨﻨﺪﻧﺪ

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺠﻮﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺭﻧﮓ ﺧﻮﻥ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺍﺷﮑﻬﺎ ﺑﺸﻮﯾﻨﺪ

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺧﺪﺍﯾﺎﻥ
ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺷﺐ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺍﺳﺐ ﻇﻠﻤﺖ
ﺑﺮ ﻻﺷﻪ ﻫﺎ ﺑﺘﺎﺯﻧﺪ

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﺒﺎﺭﻧﺪ
ﺧﻮﻧﻬﺎ ﺯ ﺳﯿﻨﻪ ﯼ ﻣﺎ
ﺷﺎﯾﺪ ﺷﮑﻔﺘﻪ ﮔﺮﺩﺩ
ﮔﻠﻬﺎﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﯼ ما...

شاعر: نصرت رحمانی

تمام

سقفِ تمام خانه‌های شهر چکه می‌کند،
سقفِ تمام کافه‌ها،
دانشگاه‌ها،
بیمارستان‌ها.
سقفِ تمامِ ماشین‌ها،
چترها،
آرزوها...
حتا سقفِ خاکستری این آسمان
که تَبله کرده بر آن
کُپه‌های ابر.
از تیترِ روزنامه‌ها خون‌آبه می‌چکد
از گوشی‌های تلفن،
از صفحه‌ی لپ‌تاپ‌ها،
بلندگوهای رادیو
و این تالآبِ سیمانی
پنداری
گاوش را گُم کرده است
که فقط به لهجه‌ی خون
آواز می‌خواند.
ما دوزیستانِ دست‌بسته،
با عینک‌های بخار گرفته
بر زانوهامان راه می‌رویم
و در رختخواب‌های تَر
برای انقراض نسلِ رؤیاهای بزرگ
زوزه می‌کشیم.
تَشت‌های لَب‌پرمان را
در تراسِ همسایه‌ خالی می‌کنیم
و در انتظارِ دلاکِ پیری نشسته‌ایم
که قرار است
خورشیدِ گِل‌گرفته را
به گرمابه ببرد.
پانتومیم‌ بازانِ بی‌آزاری
که هرگز
اجازه نداشتیم
نقشِ به گردآب مُرده‌ای را
در این نمایشِ نمناک
بازی کنیم.
پادری‌های سرخ
یک روز
به بی‌گناهی ما شهادت می‌دهند.
بارانی‌های خیس
یک روز
به بی‌گناهی ما شهادت می‌دهند.
به بی‌گناهی ما
که قاتلِ اشک‌های خود بودیم
تا به آسیابِ جنون
ریخته نشوند.

یغما گلرویی